تا چند هفته ي بعد وقتي پسرا سر كار بودن رزم وقتشو سركارش ميگذروند و يه بارم وقتي رفته بود دنبال پسرا كه از سر كار برشون گردونه خونه(كاري كه هرروز ميكرد)
تونست براي چند دقيقه سايمون كاول رو ملاقات كنه...
تا اينكه پسرا ديگه خودشون ميومدن و رز تو آپارتمانشون تنها ميموند..اونا بعضي وقتا تا ١٢ يا يك صبح نميومدن خونه
بعضي وقتا رز صبحا بيدار ميشد و ميديد ليام كنارش دراز كشيده درحاليكه ديشب اونجا نبود...
وقتي روزاي مرخصيشون رسيد رز و ليام از لحظه لحظش استفاده كردن...البته كه رز هرروز همه ي پسرا رو ميديد..الان ديگه باهم زندگي ميكردن...
رز اول فكر ميكرد كه پنجتا پسر نابالغ كه شبيه بچه هان اگه باهم تو يه خونه باشن اوضاع خيلي سخت ميشه و نميشه كنترلشون كرد اما اونقدرا كه فكر ميكردم بد نبود
شايد بخاطر اين بود كه اونا هميشه خسته بودن..ولي يه چيزي انگار درست نبود..اونا ديگه حرف نميزدن..حداقل نه به اون اندازه اي كه اون موقع كه دوباره همديگه رو ديدن حرف زدن..
اينجوريم نبود كه اصلا حرف نزنن چون حرف ميزدن ولي حرفاشون كوتاه بود انگار كلمه هاشون محدود بود..
كه مطمئنا همون چيزي نبود كه روز بازگشت واندي ديده شد..ولي يه چيزي توشون عوض شده بود..مخصوصا لويي..ديگه زياد باهم شوخي نميكردن..يا پارتي هاي شبانه نداشتن..يا اهنگ خوندناي يهويي در هر لحظه...
رز واندي رو وقتيكه شهرت جهاني داشتن نميشناخت ولي احساس ميكرد خيلي بيشتر از اين بهم نزديك بودن...وقتي همشون باهم تو يه اتاق بودن يه حس خاصي تو هوا ايجاد ميشد...
انگار ميخواستن يه چيزي بگن ولي ميترسيدن..انگار كلمه هاشون كه بهم ميگفتن محدود بود و اگه از اين محدوده ميگذشتن يه چيزي يا يه كسي ميشكست..
از وقتي دوباره وان دي كارشو شروع كرده بود..
اونا دنيا رو با خبر البوم بازگشتشون پر كرده بودن..
بعضي فناي قديميشونو برگردونده بودن و فناي جديد پيدا كرده بودن و فناي ليام و هريم بهشون اضافه شده بودن..البته بيشرشون فناي هري بودن..تو چنتا برنامه ي راديويي و تلوزيوني هم رفته بودن و قرار اجراي زنده هم داشتن
با وجود همه ي اين كارا رز نتونسته بود وقت زيادي رو با ليام بگذرونه..اون بيشتر وقتشو با تيفاني،منشي رييس پسرا ميگذروند..باهم صميمي شده بودن و بيشتر وقتا براي ناهار باهم ميرفتن بيرون..
تيفاني دختر خوبي بود و اونا يه جوري رفتار ميكردن انگار هميشه باهم بودن و همديگه رو ميشناختن..حتي تيفاني درباره ي علاقش به "هزاي مو فرفري چشم سبز"(همونجوري كه ليام صداش ميكنه) به رز گفته بود
رز و هري بهم نزديك شده بودن.يني رز از همه ي پسرا بجز ليام به هري نزديك تر بود..خلاصه اينكه زندگي خيلي پيچيده شده بود يا همونطور كه رز فكر ميكرد،خشن شده بود و خبر نداشت كه قرار بود خشن ترم بشه..
اونشب مثل هر شب ديگه اي رز رو تخت دراز كشيده بود..طبق معمول دلش براي ليام تنگ شده بود..
بيدار دراز كشيده بود و درباره ي اون فكر ميكرد و اينكه چقدر سخت براي البومشون كار ميكرد فقط بخاطر فن هاش.اون عاشق توجهي بود كه درحال حاضر داشت دريافت ميكرد ولي رز دوستش نداشت..
چون ميدونست كه وقتي اين كارا تموم شد و همه چي دوباره عادي شد و ليام دوباره خواننده تك شد،ناراحت ميشه..
پلكاش سنگين شد و خوابش برد و رفت سر كابوس هميشگيش..
*باباي رز اونو پرت كرد تو اتاقش*
باباش داد زد: " رز ديگه براي تو ممنوعه كه اون پسره لوييو ببيني!اون مجبورت ميكنه قوانينو بشكني!اون روت تاثير بدي ميذاره!ازش دوري كن..حالا بعدا درست تنبيهت ميكنم ولي اول بايد به حساب داداشت برسم! "
درو كوبيد و رفت..جان اون پايين داشت بهش حمله دست ميداد*
رز بيدار شد..قطره هاي كوچيك عرق كه از پيشوني داغش ميريخت رو حس ميكرد..نشست و فهميد بدن گرم ليام كنارش دراز كشيده و اروم خرپف ميكنه..خوشحال بود كه اونو بيدار نكرده بود..اون نياز داره كه از حداكثر وقتش براي خواب استفاده كنه..
اروم پاشد و رفت طبقه ي پايين..يه بطري آب از تو يخچال برداشت و نوشيد.اجازه داد آب خنك گلوي خشكشو تازه كنه...صورتش داغ بود..
تصميم گرفت بره هواي تازه بخوره و ستاره هارو نگاه كنه(كاري كه آرومش ميكرد)
در بالكن رو باز كرد و هواي خنك شب به صورتش خورد..رفت به نرده ها تكيه داد و به ستاره ها نگاه كرد
يه صداي آشنايي رز رو از جا پروند" سلام؟ "
رز برگشت و لويي رو ديد كه نشسته بود رو صندلي و ستاره هارو تماشا ميكردرز با اضطراب گفت: " اوه..ام.سلام...ببخشيد الان ميرم نميدونستم كسي اينجاست "
لويي يه كوچولو اخم كرد و با يه لحن غيرتي مانندي گفت:"چرا اين وقت شب بيداري؟ "
" اوه..من فقط دوست دارم به ستاره ها نگاه كنم..تو چرا اين وقت شب بيداري؟ "
لويي آروم خنديد..چيزي كه خيلي وقت بود رز ازش نشنيده بود..
" خيلي عجيبه..به همون دليل تو "
لويي خنديد و به ستاره ها نگاه كرد : " من خيلي وقت پيش يه قولي دادم"
با اين حرف رز احساس كرد ضعيف شده و قلبش درد گرفت..ولي فقط لبخند زد و خواست از بالكن بيرون بره كه لويي گفت: " اون تتوئه؟ "
رز به تتوش نگاه كرد و بيشتر دلش شكست
" اومم..اره "لويي بلند شد و اروم به سمتش اومد..دست رز رو آورد بالا و به تتوي روي مچش نگاه كرد.
اين تتو جديد نبود براي چند سال پيش بود
اون تتو نوشته بود"به جستجو ادامه بده" و بقلشم يه JB كوچيك بود" جاستين بيبر؟
رز با بي ادبي گفت: " نه"
نميخواست اينجوري بگه..خودش اومد..
" اين كسي بوده كه يه وقتي تو زندگيم خيلي مهم بوده
رز اشكاشو نگه داشت.."مچشو از دست لويي كشيد بيرون و رفت تو و لويي رو بيرون با افكارش تنها گذاشت
KAMU SEDANG MEMBACA
Somewhere In Heaven | Complete
Fiksi Penggemar[ C O M P L E T E D ] رز بارکلی و لویی تاملینسون در کنار همدیگه بزرگ شدن. عشقشون رو توی یه شب طولانی دور از چشم پدر خشن رز در کلبه متروکی درختی پیدا کردن.. وقتی لویی برای شرکت در اکس فکتور رز رو ترک کرد ، پدر رز سختگیر تر شد و زر و مادرش مجبور...