رز از پنجره ماشين به درختايي كه از جلو چشمش رد ميشدن نگاه ميكرد و لبخند ميزد..
به ليام نگاه كرد..اونم لبخند ميزد..داشتن به دانكستر ميرفتن..
رز يه احساس خوشبختي گرمي رو احساس ميكرد.
هروقت به حلقش نگاه ميكرد نميتونست جلو تپش قلب تندشو كه از شادي و هيجان بود بگيره..
البته يه احساسات بدي هم داشت..اون بايد واقعيت همه چيزو به ليام ميگفت..ولي چه عكس العملي نشون ميده؟
اين همون چيزي بود كه رز ازش ميترسيد..رز اين پسر رو بيشتر از زندگيش دوست داشت..اون نجات دهنده ي رز بود..فرشته اي كه خدا براش فرستاده بود..اون باعث شد رز باور كنه رو زمينم بهشت هست..
وقتي تابلوي "سي كيلومتر تا دانكستر" رو ديد..
انگار دلش پيچيد توهم..كف دستش عرق كرد...يه گرماي شديدي تو رگاش هجوم برد...انگار جاي زخماش دوباره درد گرفتن و خاطره ي باباشو براش زنده كردن...
چهره ي باباش هنوز كابوس شباش بود
خوابايي كه رز ميديد تازگيا به واقعيت نزديك ميشدن..چه خواباي بدش درمورد باباش و چه خواباي خوبش درباره ي پسري كه خودش تركش كرد..
اينكه قرار بود لويي رو ببينه باعث ميشد يه درد بزرگي رو احساس كنه...چشماي آبي با نفوذش كه پر از شيطنت و خوشبختيه..لبخندش كه باعث ميشد رز ضعف كنه..
خوابايي كه درمورد لويي ميديد تو اذيت كردنش حتي بيرحم تر از خواباي باباش بودن...
رز هنوز شبا به اون ستاره نگاه ميكرد و اون شب تو خونه ي درختيو به ياد مياورد
ليام افكارشو قطع كرد و گفت: " رسيديم ماري"
رز ذهنشو به واقعيت برگردوند..پاهاش يخ زده بود..به زور از ماشين پياده شد و رفت تو اون ساختمون ضبطي كه تو دانكستر بود...رز يادش نميومد همچين چيزي قبلانم اونجا بوده باشه..ولي تو شش سال خيلي چيزا ممكنه عوض شده باشه..
وقتي رفت تو بوي رنگو حس كرد..مطمئن شد كه اين ساختمون نوئه..يه منشي بهشون لبخند كرد و راهنماييشون كرد ليام دست رز رو گرفت و باهم رفتن سمت يه در چوبي..درو باز كردن...
ولي فقط يه نفر ديگه تو اون اتاق انتظار بود
يه لبخند رو صورت ليام نشست و داد زد:" زين!!! "
يه مرد جوون پاشد... لبخند زد و دندوناي سفيدشو نمايش داد..موهاي تيره و چشماي گرم فندقي داشت..يه لباسي پوشيده بود كه هر استاد دانشگاهي تو يه روز معمولي ميپوشه..
اونم داد زد: " ليام!!! "
همديگه رو بغل كردن و شروع كردن به صحبت كردن درمورد يه موضوعي كه براي رز حالب نبود و گوش نميداد تا وقتي كه موضوع به خودش كشيده شد
VOCÊ ESTÁ LENDO
Somewhere In Heaven | Complete
Fanfic[ C O M P L E T E D ] رز بارکلی و لویی تاملینسون در کنار همدیگه بزرگ شدن. عشقشون رو توی یه شب طولانی دور از چشم پدر خشن رز در کلبه متروکی درختی پیدا کردن.. وقتی لویی برای شرکت در اکس فکتور رز رو ترک کرد ، پدر رز سختگیر تر شد و زر و مادرش مجبور...