رز گفت: " من بايد چيكار كنم لويي؟ "
و پيشونيشو گذاشت رو پيشوني لويي..چشماشو بست..نميخواست تو چشماي لويي نگاه كنه ميدونست كه توشون گم ميشه
لويي گفت:" ن..نميدونم "
و نشست رو تخت رز.رز چشماشو باز كرد و نشست كنار لويي..با فاصله كنارش نشست و دستاشو دور شكم خودش پيچيد
لوييم به رز نگاه نميكرد..به زمين نگاه ميكرد و با انگشتاش بازي ميكرد
رو لبشو گاز گرفت،گلوشو صاف كرد و گفت: " لويي "
لويي سريع جواب داد: " ميدونم اوضاعمون خيلي خرابه "
رز يه آه بلند كشيد.ليام بهش خيانت كرده بود..ولي اونم خيانت كرد.با لويي.رز نميدونست چند وقته ليام داره خيانت ميكنه.اگه تمام اين مدت داشته اينكارو ميكرده چي؟اگه بيشتر از بوسيدن پيش رفته باشه چي؟
اين فكر ذهن رزو گرفت.اون فقط ديده بودش كه داره يه دخترو ميبوسه،ولي اگه كاراي بيشتريم كرده باشه چي؟
رز شنيد در ورودي بسته شد..صداي پا رو پله ها شنيد و اومد سمت اتاقش..ميدونست اين ليامه
لويي از جاش پريد كه بره بيرون ولي ليام خيلي نزديك بود پس تا در باز شد رفت تو كمد و قايم شد.يه ليام مست تو چارچوب در وايساده بود و وول ميخورد
رز با صداي لرزون گفت: " كجا بودي "
ليام يه نگاه بد بهش انداخت
" جايي نبودم كه لازم باشه تو بدوني "
رز ايندفعه قويتر گفت: " راستش..چرا يه جورايي بايد بدونم "
ليام چشماشو چرخوند و رفت تو دستشويي و دستشو گرفت زير شير آب
رز رفت سمتش و آبو بست
" داشتي به من خيانت ميكردي؟ "
ليام توجهي بهش نكرد و آبو باز كرد
لويي آروم درو باز كرد ميخواست از اتاقشون بره بيرون ولي صداي خشن ليامو شنيد و تصميم گرفت بمونه تا از امنيت رز مطمئن بشه
وقتي ليام جواب نداد رز گفت: " ليام!من بايد بدونم كه رفتي با دخترا خوابيدي يا نه! "
ليام با خشونت برگشت سمت رز و گفت: " اينجوريم نيست كه هرشب با يكي خوابيده باشم "
رز بهش اخم كرد
" خفه شو ليام! "
" حداقل من او ه...زه اي نبودم كه هرشب با يه مرد ميخوابيد! "
رز داد زد: " گفتم خفه شو! "
چشماش پر اشك شده بود و خاطره ها يادش ميومدن
ليامم داد زد: " هردفعه چقد ميگرفتي؟!٢٠ پوند؟١٠ پوند؟اوه يا شايدم مجاني؟ "
YOU ARE READING
Somewhere In Heaven | Complete
Fanfiction[ C O M P L E T E D ] رز بارکلی و لویی تاملینسون در کنار همدیگه بزرگ شدن. عشقشون رو توی یه شب طولانی دور از چشم پدر خشن رز در کلبه متروکی درختی پیدا کردن.. وقتی لویی برای شرکت در اکس فکتور رز رو ترک کرد ، پدر رز سختگیر تر شد و زر و مادرش مجبور...