Chapter 4

52 10 2
                                    

-الان چه كلاسى دارى؟

كايلى اينو پرسيد و من گفتم:رياضى

بعد چشمامو چرخوندم و گفتم:درس موردعلاقم!
كايلى خنديد و گفت:خلى كه تجربى انتخاب كردى ديگه!
خنديدم و رفتم سمت كلاس.
نشستم پشت ميزم و كيفمو گذاشتم رو ميز.
كلاس رياضى خيلي دير گذشت و من فقط نيازداشتم كه يه جا دراز بكشم.
از كلاس كه اومدم بيرون مايك كمى اونطرفتر از كلاس ايستاده بود و دستاش توى جيبش بود.
رفتم سمتش و بغلش كردم و اون منو چسبوند به خودش.
-بريم.
به سمت رستوران مدرسه راه افتاديم.
وارد كه شديم يه پسر صدا زد:هى مايكل.بيا اينجا
به سمت صدا نگاه كردم.اون آستين بود.
همكلاسى مايك بود و من ازش خوشم نمياد.اون فقط خيلى پرروئه.
من بازوى مايك رو محكمتر گرفتم و با حالت نامطمئن بهش نگاه كردم.
آستين با يه پسر ديگه و يه دختر نشسته بودن و غذا ميخوردن.
مايك نگاهشو از روم ورداشت و به سمت اونا حركت كرد و منم ناچار دنبالش رفتم.
من اون لحظه آرزو كردم كه كاش يه گروه از دوستاى خودمو داشتم كه اينجور مواقع ميرفتم پيششون.
ما به اون ميز رسيديم و مايك نشست ولي من نه.
هر چهار نفر زل زدن به من و من معذب شدم.

-آم..خب من ميرم يكم براي خودم غذا بيارم.

اينو گفتم درحاليكه تو صورت هيچكدومشون نگاه نميكردم.چون كاملا حس ميكردم كه اون دوتا پسر و اون دختره دارن با تمسخر بهم نگاه ميكنن.
از اون ميز دور شدم و نفس عميقى كشيدم.
به سمت ميز غذاها رفتم.
داشتم با خودم فكر ميكردم اونا منو مسخره ميكنن چون ازشون يه سال كوچيكترم؟
ياشايد تيپم به اونا نميخوره؟
درسته.به خودم نگاه كردم.اون دختره سه تا گوشواره انداخته و من حتي يه دونه هم ننداختم!موهاى اونا طلاييه ومن خرمايى! اين موهاى من خيلي تو چشمه و من ازشون متنفرم.
براى خودم يكم سالاد كشيدم و برگشتم كه برم سر ميز.تا جايي كه ممكن بود آروم قدم برداشتم تا ديرتر به اونا برسم.
نشستم سرميز و خودمو با صندليم كمى كشيدم جلو.
هركى الان مارو ببينه حتما كلى ميخنده.البته در صورتيكه ماها رو بشناسه.
من دارم پيش سه تا از شرهاى مدرسه ناهار ميخورم!البته مايك شر نيست.
اما خب من زيادى با اونا فرق دارم!
مايك و آستين و اون دختر و پسر مشغول حرف زدن بودن اما من حرفى با اونا نداشتم .

-باشه...من غذامو خوردم و بايد برم...

اينو گفتم در حاليكه بلند شده بودم و دستام روي ميز بود.
توجه همه اومد روي من و آستين با تمسخر گفت:برو! ما كه اصلا متوجه نميشديم تو اينجا حضور دارى!
اون دختر به طرز بدى خنديد و من با نفرت نگاش كردم.اما اون پرروتر از اين حرفاست.
در حالت عادي بايد يه چيزى به اونا ميگفتم اما الان عصبانى تر از اين حرفام.
آستين بلند خنديد و گفت:نگاش كن!مثل يه موش كوچولوى عصبانى شده!
به مايك نگاه كردم.تصور كردم اون الان بايد بلندشه و با اونا دعوا كنه و دست منو بگيره و از اونجا ببره.اما مايك فقط زيرلب گفت:بسه!
خندم گرفت.نه از روي شادي بلكه خنده عصبى.اون مثلا دوست پسر منه؟
با بى حوصلگي به أطراف نگاه كردم و متوجه شدم كه تقريبا همه دست از خوردن كشيدن و زل زدن به ما.اون پسره هنرى هم داشت مارو نگاه ميكرد.با يه گروه از دوستاش بود كه همكلاسى هامم بودن و اين باعث شد من هوا براي نفس كشيدن كم بيارم.من دلم نميخواد همكلاسيام متوجه بشن تو زنـــدگى من چى ميگذره.
دستامو مشت كردم و خواستم چيزى بگم اما هيچ كلمه اى تو دهنم نبود و بيشتر از دست خودم عصبانى شدم.
پشتمو به اونا كردم و راه افتادم كه از غذاخوري برم بيرون.
بلافاصله بعد از اينكه پامو از اون خراب شده گذاشتم بيرون كايلى از پُش صدام زد در حاليكه داشت ميدوييد.
-هى صبر كن دختر چقدر تند ميرى؟

روبروم قرار گرفت.مطمئنم چشمام پُر اشكه اما مهم نيست.
-چى شد؟

-نديدى؟

اينو گفتم و چشممو با پشت دستم پاك كردم.

-اممم...خب ديدم.

ترجيح دادم سكوت كنم.
كايلى دستمو گرفت و گفت:خيلي خب...بيا بريم.
بى هدف دنبالش راه افتادم.
رفتيم تو مدرسه و سمت كمدامون.
-همه ى مدرسه داشتن مارو نگاه ميكردن!

گفتم و شال گردنمو تو كمد گذاشتم.

-مهم نيست!

Save you tonight(Harry Styles)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن