Chapter 9

32 8 0
                                    

من ميخوام يه لباسى بپوشم كه خوب به نظر بيام.تا ديگه دخترايى مثل اون دختر توي رستوران فكر نكنن كه من املّم.من متنفرم از اين اخلاقم كه نياز دارم خودمو به مردم ثابت كنم.
يه پيراهن انتخاب كردم و از چوب لباسى كشيدم بيرون و جلوم گرفتم تا ببينم چطوره.
اون يه لباس بلند فيروزه ايه كه يقه ى بامزه اي داره و يادمه كه همراه با اين يه كيف هم خريدم كه ست باشه.اون كيف رو پيدا كردم و لباس رو توي آينه قدى جلوي بدنم نگه داشتم.
الان ٦ بعدازظهره و من وقت زيادى ندارم تا اماده بشم.موهامو شونه زدم تا مرتب شه و لباس رو پوشيدم.تو آينه نگاه كردم.
اولين باريه كه از خودم راضى ام.يه لبخند به خودم تو آينه زدم و كمى بعد مامان در اتاقم رو زد.

-كيت. مايك اينجاست.

-اوه.اون اومد؟

اينو با بى حواسى گفتم در حاليكه پايين موهامو با دست مرتب ميكردم.
مامان رفت و منم كيف و موبايلمو برداشتم و رفتم از اتاق بيرون.
مايك روى مبل نشسته بود و سرشو پايين گرفته بود و به يه نقطه ى نامعلوم روى زمين خيره شده بود.اون بى نقصه.
همونجا ايستادم و بهش خيره شدم.هنوز متوجه حضور من نشده بود و تو دنياى خودش بود.
اون يه بليزمردونه ى سفيد پوشيده بود و آستيناشو مثل هميشه تا نزديك آرنج بالا داده بود.جين تيره اش تيپش رو كامل ميكرد.مايك اصلا أهل كت و شلوار پوشيدن نيست.من هيچوقت نديدم اون كت و شلوار بپوشه.
موهاى طلاييشو مرتب داده بود بالا و برق ميزد.
تو قلبم يه احساسى داشتم.چند قدم جلوتر رفتم و مايك سرشو اورد بالا.
لبخند زدم و روبروش وايسادم.

-اوه واو! تو واقعا خوشگل شدى كيت!

مايك گفت و به لبام خيره شد.

-ممنونم!

دستمو گرفت و رفتيم از خونه بيرون.
وقتى تو ماشين نشستيم گفتم:اين مهمونى كيه؟

-زين. اونو ميشناسى؟ اون توى كلاس منه.

-آم...مطمئن نيستم.

اون جايــى كه توش مهمونى برگزار شده بود زياد دور نبود.ما بعد از حدود ١٥دقيقه رانندگى به اونجا رسيديم.
يه خونه ى خيلى بزرگ بود كه صداى اهنگ از توش ميومد.همينطور كه به اون خونه زل زده بودم از ماشين پياده شدم.سوز سردى ميزد و بازوهاى من لخت بود.كمى به خودم لرزيدم.كلى ماشين اونجا پارك شده بود و اين باعث شد من كمى نگران شم.
مايك دستمو گرفت و گفت:چى شده؟

-هيچى فقط يكم مضطربم.

گفتم و گوشه لبمو گاز گرفتم.

-اوه نه تو نياز نداري نگران باشــــى.اينجا چيزى نيست كه مضطربت كنه!
ما به سمت ساختمون راه افتاديم و وارد شديم.
داخل سالن خيلى گرم بود به دليل تحركى كه اونجا بود.كلى آدم خوشحال اون تو داشتن ميرقصيدن.من به يه سمت ديگه نگاه كردم و مايك بهم گفت:بيا بريم پيش زين تا ببينه كه ما اومديم.
دست منو گرفت و دنبالش رفتم.
وقتى به يه ميز رسيديم كه روش نوشيدني بود من تازه فهميدم كه واقعا زين رو ميشناختم.اون همون پسر مو مشكى جذابى بود كه ديروز من و مايك رو درحال بوسيدن هَمديگــه ديده بود.اون پيش يه پسر مو قهوه اى وايساده بود.اون پسر موهاى پُر قهوه اى داشت و لبخند روي لباش بود و قيافه مهربونى داشت.
مايك با زين دست داد و منو بهش معرفى كرد.زين با من دست داد
-از آشناييت خوشحال شدم كيتى.
زين اينو گفت و نگاهش صميمى بود.

-منم همينطور.

من لبخند زدم و گفتم.حالا كه اونو از نزديك ميبينم فهميدم كه چشماى عالى داره.

-و من ليامم!

اون پسر مو قهوه اى گفت و دستشو دراز كرد با لبخند.من دستشو فشردم و لبخند زدم.
اونا هردو خيلى خوش برخوردن و اين كمى از حس بد من كم كرد.
-يكم نوشيدنى ميخورين؟

زين تعارف كرد.

-اوه اره.

مايك گفت و يكى برداشت.من حتى نميدونم اون چيه.من تا حالا الكل نخوردم و الانم ترجيح ميدم نخورم چون فكرنكنم چيزاى خوبـى بشه.

-نه ممنون من ترجيح ميدم نخورم.

ما روى صندلى هاي اون گوشه نشستيم و مايك نوشيدنيشو تموم كرد و يكى ديگه برداشت.

-فكر ميكنم دارى زياده روى ميكنى مايك! تو كه نميخواى مست كنى؟

-اوه بيخيال!يه امشب سخت نگير كيت! بيا خوش باشيم.
مايك چند تا ليوان خورد و بعد بهم پيشنهاد داد كه باهاش برقصم.من واقعا نميخواستم برقصم اما اين بهتر از اون بود كه تا اخر مهمونى بيكار بشينم يه گوشه.
ما رفتيم كه برقصيم و همون موقع هم اهنگ عوض شد و من خدارو شكر كردم .شايد بتونم با اين اهنگ اروم خودمو تكون بدم اما با اون اهنگاى هيپ هاپ عمرا.من توي رقص افتضاحم.
چشمم خورد به آستين.همون پسر شر كه توي رستوران منو مسخره كرده بود.يه دختر داشت خودشو روى آستين تكون ميداد و اون اصلا شبيه رقص نبود.بيشتر شبيه اين بود كه داره تحريكش ميكنه.و به نظر من اون دختر اگه اصلا لباس نميپوشيد خيلي سنگين تر بود.
من و مايك شروع كرديم برقصيم.مايك لحظه به لحظه خودشو به من نزديكتر ميكرد.
-دارى چيكار ميكني مايك؟!
جواب نداد و به جاش يه نفس عميق توى گردنم كشيد.اون داره خطرناك ميشه.
-مايك؟

-چيه؟

صداش بيشتر شبيه غرش بود.ترسيدم و چيزى نگفتم.مايك پيشونيشو به پيشونى من چسبوند و خيلي غيرمنتظرانه لباشو رو لبام گذاشت.
من دستمو رو سينش گذاشتم تا از خودم دورش كنم اما كنار نميرفت.اون خيلى تند منو ميبوسيد و نفساي عميق ميكشيد.

-مايك...تو مستى...

من دوست ندارم اون تو مستى اينجوري منو ببوسه و بعدا هم چيزي يادش نياد.اين باعث ميشه من حس كنم خورد شدم.
اون چيزي نگفت و دوباره منو بوسيد.اين حالتش داشت منو ميترسوند و ترسم كامل شد وقتى كه مايك دستشو رو گردنم به سمت پايين به حركت در اورد.

Save you tonight(Harry Styles)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن