-مهم نيست!
كايلي گفت و در كمدشو بست.زنگو زدن و بچه ها گروه گروه وارد ساختمون ميشدن.
بين اونا مايك رو ديدم و پشتمو كردم تا اون منو نبينه.اما دير شده بود.-كيت!!
نفسمو حبس كردم و به سمتش برگشتم در حاليكه دستامو مشت كرده بودم.-يه دفه چى شد؟
داره وانمود ميكنه چيزى نشده
-فكر ميكردم تو اونجا بودى!
-مسخره نكن.خب من اونجا بودم.
داره عصبانيم ميكنه.
-باورم نميشه تو اونجا بودى و ازم دفاع نكردى!
اينو تقريبا داد زدم اما صداي همهمه كافى بود تا توجه كسى به ما جلب نشه.كايلى از اونجا رفت و اين براى من خوب بود.
-منظورت چيه؟دفاع از چى؟
دستمو جلوي دهنم گذاشتم و گفتم:تو واقعا نِمــيدونـى؟!اونا داشتن منو مسخره ميكردن!
-بيخيال كيت! اونا فقط شوخى ميكردن! تو زيادى حساسى!
-مايك تو خوب ميدونى منظور اونا واقعا چى بود!
-اوه شلوغش نكن كيت!تو هميشه منو خسته ميكنى
-چى؟!
مايك جلو اومد و گفت:اوه...منظورم اون نبود..
-بى خيال مايك...تو همين الان اينو گفتى!
برگشتم عقب به سمت كمدم و كليربوكمو از توش برداشتم.در كمد رو بستم و به سمت كلاسم راه افتادم.مايك دنبالم نيومد!
عاليه!
وارد كلاس شدم.راكى كه صندليش توي رديف من بود پرسيد:هى چه خبر كيت؟
اون پسر بدى نيست و من خيال ندارم باهاش بدرفتارى كنم.من اونو بين بچه هايي كه توي غذاخوري بودن ديدم.كنار اون پسر موفرفرى.-همه چى خوبه،راكى
دروغ گفتم و بهش لبخند زدم.
اون ديگه چيزى نگفت و معلم اومد.
***
راستش من خوشحال نشدم وقتى خانم كنت به ما گفت كه فردا اردو ى علمي داريم.من از اردو بدم نمياد اما واقعا تو مودش نيستم!
يه روز احتمالا بارونى تو يه گلخونه ميتونه خسته كننده ترين چيز دنيا باشه!
به هرحال اجباره و من نميتونم بهونه بيارم.
وقتي داشتم به خونه برميگشتم بارون نميومد و خورشيد توي آسمون ميدرخشيد.من سرمو گرفتم بالا و به اون لبخند زدم در حاليكه ميدونستم اين كار احمقانه ست!
و وقتي سرمو پايين اوردم مايك يهو جلوم سبز شد.
عاليه!اون تا روزمو به بهترين نحو خراب نكنه ول كن نيست.-نگاه كن...كيت...من واقعا متاسفم.
اون بدجايى منو گير انداخته.دقيقا كمى اونطرفتر از مدرسه بين دوتادرخت.درحاليكه همه شاگردهاي اين مدرسه الان دارن ميرن خونه هاشون.
چشم از أطراف برداشتم و به مايك نگاه كردم.مايك كه سكوتمو ديد گفت:من واقعا منظوري نداشتم.من نميتونم بدون تو زنـــدگى كنم.
من هر بار خيلى راحت با اشتباهات مايك كنار ميام اما نبايد اون فكر كنه من احمقم.
سرمو برگردوندم و مايك دستشو گذاشت روى صورتم.صورتمو به سمت خودش برگردوند و من دستمو گذاشتم روي دستش تا اونو پس بزنم و نذارم اون كارو بكنه اما اون خيلى قدرتش از من بيشتره.
مايك سرشو جلو اورد و مجبور بود قدّشو كمى كوتاه كنه تا به من برسه. لباشو روى لباي من گذاشت و چشماشو بست.نفسم بند اومد.من چشمامو نبستم.
چون چيزى كه ديدم اين اجازه رو بهم نداد.اون پسره كه فكر كنم اسمش هنرى بود دقيقا زل زده بود به ما.
اون دور بود البته.و هيجان انگيزتر اينكه اون تنها نبود.يه پسر جذاب مو مشكي كنارش بود و همون پسر بزرگى كه كايلى بهم نشون داد.لــويى.
اونا نفهميده بودن من نگاهشون ميكنم و هر سه به ما نگاه ميكردن.
مايك صورتشو ازم جدا كرد و حالت صورتش راضى به نظر ميومد در صورتيكه من توي بوسه باهاش همكاري نكردم.-هميشه يادت باشه كه من عاشقتم.
اينو گفت و دستشو از روى صورتم سُر داد پايين.من توي شوك عجيبى بودم.هم اون بوسه ى ناگهانى هم نگاه عجيب اونا.
سرمو تكون دادم و چند قدم رفتم عقب.در واقع ميخواستم از اون مكان فرار كنم...
أنت تقرأ
Save you tonight(Harry Styles)
Fiksi Penggemarكيت فقط يه دختر معموليه و عاشق دوست پسرشه! داستان رو بخونين تا ببينين كه چطور زندگي كيت تغيير ميكنه و اون تا ته خط ميره اما اون در واقع اول زندگيشه.....