Chapter 18

26 8 0
                                    

سر كلاس من حواسم كاملا پرت بود و نميتونستم تمركز كنم. به هيچكدوم از سوالات اقاى فليپ هم نتونستم جواب بدم.
تمام ذهنم مشغول بود و فكر ميكردم اما به هيچى نميرسيدم.
من هنوزم مايك رو با تمام وجودم دوست دارم و بخاطر اين براي خودم متاسفم.ميدونم كه خيلى احمقم اما دست خودم نيست.اون تموم منو تسخير كرده.

-خيلى خب براي امروز كافيه.خسته نباشيد بچه ها.

اقاي فليپ گفت و من از اعماق ذهنم پرت شدم بيرون.

-شما بمون خانم جونز (Jones)

وقتى داشتم كيفمو ورميداشتم استاد اينو گفت و من تو جام موندم.
وقتى همه كلاس رو خالى كردن من رفتم پيش اقاي فليپ.

-خب خانوم جونز....امروز اصلا حواست به كلاس نبود.اينطوري پيش برى هيچ نمره اى از من نميتونى بگيرى.تو ميدونى كه حرف زدن و تو بحث شركت كردن سر كلاس براي من از هرچيزى مهمتره.در واقع شما فقط نمره ى حرف زدنتونو ميگيريد.

-بله،اقا.

-خب...پس ميتونى رو اين كار كنى.

-بله.من امروز يكم فكرم مشغوله متاسفم..

-اشكالى نداره دخترم اگه دارم بهت تذكر ميدم فقط براي خودته.

-ميدونم....

-اميدوارم كلاس بعدى سرحال ببينمت.

اون دستشو رو شونم گذاشت و با صميميت فشرد.

-روز خوبـى داشته باشي.

اون كفت و لبخند زد و سمت در رفت.

-ممنون...

من فكر نميكردم اونقدر داغون باشم كه كسى بفهمه.
نفسمو فوت كردم بيرون و از كلاس بيرون رفتم.به محض اينكه از كلاس خارج شدم شكــم به شكــم به يه نفر برخورد كردم.سرمو بالا گرفتم و مايك رو ديدم.
اون از هرروزش بهتر شده.
موهاي طلاييشو ژل زده و يه لبخند رو لباي عاليشه.
من متوجه شدم كه چند ثانيه س به اون زل زدم و بعد نگاهمو از روش برداشتم و پشت سرشو نگاه كردم.
لعنتى اون چشماش هميشه منو جادو ميكنه.

-كيت....

مايك گفت و چونمو گرفت.

-بهم نگاه كن.خواهش ميكنم.

-برو كنار.

من گفتم و سعى كردم بزنمش كنار اما اون خيلى سنگين بود و من فقط زور الكى زدم.

-ميخوام باهم حرف بزنيم.

-هاه! عاليه! ديگه چى مونده كه بگيم؟ تو منو چى فرض كردى؟تو فكر كردى كي هستي؟كه هر سرى يه اشتباه كنى و باز بياي و حلش كني؟!

-خيلي خب....

-بذار حرفمو بزنم...تو ديشب حق نداشتي بياي اونجا و مهمونى رو به هم بريزي. ميدوني چقدر جلو دوستاي جديدم خجالت كشيدم؟تو با هرى دعوا راه انداختى و با منم همينطور.سر هيچ و پوچ!

-هيچ و پوچ؟؟!!تو بدون من رفتى به اون مهمونى كه پُر هرزه بود!

-من به تو گفتم قبلش و خودت گفتى كه نمياي! ديگه چيكار بايد ميكردم؟!

-باشه...باشه من اشتباه كردم.از اين به بعد باهات ميام.ديگه خسته شدم از اين دعوا ها...

-منم همينطور....

ماديگه داد نميزديم سرهم...صداي جفتمون خسته بود.خسته از اينهمه تنش و جنجال...

مايك دستشو دور تنم گذاشت و منو به خودش چسبوند ..

-من متاسفم باشه؟

اون گفت و سرمو بوس كرد.من ترجيح دادم سكوت كنم .خودمم ميدونستم ميبخشمش...مثل سرى قبل...مثل هميشه!

***

-كيتى

مامان از تو هال صدام زد.

با كتابم راه افتادم رفتم سمت صداش.

-چى شده؟!

-بچه ى ونسا به دنيا اومده.

-اون ديگه كيه؟!

-خب...آم....همسر بابات...

-چــــى؟!

Save you tonight(Harry Styles)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن