سر كلاس من حواسم كاملا پرت بود و نميتونستم تمركز كنم. به هيچكدوم از سوالات اقاى فليپ هم نتونستم جواب بدم.
تمام ذهنم مشغول بود و فكر ميكردم اما به هيچى نميرسيدم.
من هنوزم مايك رو با تمام وجودم دوست دارم و بخاطر اين براي خودم متاسفم.ميدونم كه خيلى احمقم اما دست خودم نيست.اون تموم منو تسخير كرده.-خيلى خب براي امروز كافيه.خسته نباشيد بچه ها.
اقاي فليپ گفت و من از اعماق ذهنم پرت شدم بيرون.
-شما بمون خانم جونز (Jones)
وقتى داشتم كيفمو ورميداشتم استاد اينو گفت و من تو جام موندم.
وقتى همه كلاس رو خالى كردن من رفتم پيش اقاي فليپ.-خب خانوم جونز....امروز اصلا حواست به كلاس نبود.اينطوري پيش برى هيچ نمره اى از من نميتونى بگيرى.تو ميدونى كه حرف زدن و تو بحث شركت كردن سر كلاس براي من از هرچيزى مهمتره.در واقع شما فقط نمره ى حرف زدنتونو ميگيريد.
-بله،اقا.
-خب...پس ميتونى رو اين كار كنى.
-بله.من امروز يكم فكرم مشغوله متاسفم..
-اشكالى نداره دخترم اگه دارم بهت تذكر ميدم فقط براي خودته.
-ميدونم....
-اميدوارم كلاس بعدى سرحال ببينمت.
اون دستشو رو شونم گذاشت و با صميميت فشرد.
-روز خوبـى داشته باشي.
اون كفت و لبخند زد و سمت در رفت.
-ممنون...
من فكر نميكردم اونقدر داغون باشم كه كسى بفهمه.
نفسمو فوت كردم بيرون و از كلاس بيرون رفتم.به محض اينكه از كلاس خارج شدم شكــم به شكــم به يه نفر برخورد كردم.سرمو بالا گرفتم و مايك رو ديدم.
اون از هرروزش بهتر شده.
موهاي طلاييشو ژل زده و يه لبخند رو لباي عاليشه.
من متوجه شدم كه چند ثانيه س به اون زل زدم و بعد نگاهمو از روش برداشتم و پشت سرشو نگاه كردم.
لعنتى اون چشماش هميشه منو جادو ميكنه.-كيت....
مايك گفت و چونمو گرفت.
-بهم نگاه كن.خواهش ميكنم.
-برو كنار.
من گفتم و سعى كردم بزنمش كنار اما اون خيلى سنگين بود و من فقط زور الكى زدم.
-ميخوام باهم حرف بزنيم.
-هاه! عاليه! ديگه چى مونده كه بگيم؟ تو منو چى فرض كردى؟تو فكر كردى كي هستي؟كه هر سرى يه اشتباه كنى و باز بياي و حلش كني؟!
-خيلي خب....
-بذار حرفمو بزنم...تو ديشب حق نداشتي بياي اونجا و مهمونى رو به هم بريزي. ميدوني چقدر جلو دوستاي جديدم خجالت كشيدم؟تو با هرى دعوا راه انداختى و با منم همينطور.سر هيچ و پوچ!
-هيچ و پوچ؟؟!!تو بدون من رفتى به اون مهمونى كه پُر هرزه بود!
-من به تو گفتم قبلش و خودت گفتى كه نمياي! ديگه چيكار بايد ميكردم؟!
-باشه...باشه من اشتباه كردم.از اين به بعد باهات ميام.ديگه خسته شدم از اين دعوا ها...
-منم همينطور....
ماديگه داد نميزديم سرهم...صداي جفتمون خسته بود.خسته از اينهمه تنش و جنجال...
مايك دستشو دور تنم گذاشت و منو به خودش چسبوند ..
-من متاسفم باشه؟
اون گفت و سرمو بوس كرد.من ترجيح دادم سكوت كنم .خودمم ميدونستم ميبخشمش...مثل سرى قبل...مثل هميشه!
***
-كيتى
مامان از تو هال صدام زد.
با كتابم راه افتادم رفتم سمت صداش.
-چى شده؟!
-بچه ى ونسا به دنيا اومده.
-اون ديگه كيه؟!
-خب...آم....همسر بابات...
-چــــى؟!
أنت تقرأ
Save you tonight(Harry Styles)
Fanfictionكيت فقط يه دختر معموليه و عاشق دوست پسرشه! داستان رو بخونين تا ببينين كه چطور زندگي كيت تغيير ميكنه و اون تا ته خط ميره اما اون در واقع اول زندگيشه.....