Chapter 17

33 8 1
                                    

من حتى نميتونستم دستمو حركت بدم و ازاد كنم و اون زورش خيلى زياد بود.بالاخره اون دم ماشينش ايستاد و دستمو ول كرد.من نفسمو رها كردم وتازه متوجه شدم كه نفسمو حبس كرده بودم.
من مچ دستم رو ماليدم تا يكم از دردش خوب شه.

-تو ديوونه شدى؟

مثلا قرار بود اين يه فَــرياد باشه اما بيشتر مثل يه آهوى ترسيده به نظر ميام.

-من واسه اين كار امشبت ازت توضيح ميخوام

اون داره طوري حرف ميزنه كه انگار من قتل كردم.

-منظورت چيه؟! مگه ادم كشتم؟!

-تو از من اجازه نگرفتى و حتى خبر هم ندادى كه دارى پاميشى مياي اينجا؟!

-من واسه زندگيم اجازه نميخوام.

جفتمون تو محوطه ي خالى سر هم داد ميزديم.خيلى سرد بود اما اهميت نميدادم.اون دوبار تا به حال مهمونى رو كوفتم كرده.

-و اينكه تو ديروز گذاشتى و رفتى و من فكر كردم قهرى و بهتره بهت زنگ نزنم...

-لعنتى هميشه همين فكرات همه چيو خراب ميكنه ديگه

-تو يه عذرخواهى به من بدهكارى.تو شبمو خراب كردى.

-شبتو؟منظورت چيه؟!تو قاطى يه مشت پسر بودى و براش متاسفى كه از بين رفت.مثل هرزه ها نباش كيت...

مايك اينو گفت و من قلبم افتاد.

-خيلى جالبه....نميدونستم هرزه م....

-منظورم اون نبود.

-باشه....

اون ...كسي كه ميپرستيدمش همين الان بهم گفت هرزه و من هنوز قلبم داره ميزنه؟!

-بيا بريم.

گفت و سوار ماشين شد.منِ لعنتي اگه ماشين داشتم الان مجبور نبودم با اون بشينم تو يه ماشين و الانم من روم نميشه برگردم تو و از نايل بخوام منو برگردونه.اونا به اندازه كافى ديدن....

سوار شدم و دَرو بستم.هنوز بُغض داشتم بخاطر اين.
من نميخواستم جلوى اونا آبروم بره

-تو حق نداشتى اينكارو كنى جلو دوستام..

-دوستات؟!؟!

مايك گفت و نيشخند زد.

-خب اونا دوستامن.

من گفتم و دماغمو كشيدم بالا.از وقتايي كه مايك اينطورى بي رحم ميشه متنفرم.اون انگار يه نفر ديگس.

-من متنفرم از اين كارات كيت.خستم كردى.مثل بچه ها مى مونى.

-منظورت چيه؟كدوم كارام؟

-همينا.لعنتى همينا.خودت بهتر ميدونى.

-مايك جورى رفتار نكن كه بابامى.تو هيچكس نيستى ميفهمى.من فقط.....

-تو فقط چى؟

ديگه كم كم رسيده بوديم.ميتونم چراغاى خونمونو ببينم...

-من فقط....متاسفم براى خودم كه دوستت دارم...

ماشين ايستاد.وقتى اينو گفتم ديگه صدام صاف نبود.ميلرزيد.چون گريه ميكردم...

از ماشين پياده شدم و با قدماى تند سمت خونه رفتم...اين اتفاقا برام زيادي بود.

***

-هى كيت!

زين صدام زد و دست تكون داد.من لبخند زدم و براش وايسادم.

-سلام

من اينو گفتم وقتى اون بهم رسيد.

-خوبـى؟

اون پرسيد.

-اره...مرسى.

-ما هممون ديشب خيلى نگران بوديم.ميترسيديم اون يه بلايى سرت بياره.

-نه اون همچين كارى نميكنه.

از ياد اوردن ديشب قلبم تير كشيد.از ديشب مايك بهم زنگ نزد.

-باشه هرچى.هرى داشت ديوونمون ميكرد.اون دوست پسرت خيلى عصبانى بود ديشب.

-اره ميدونم.اون مثل هيولا ميشه وقتى عصبانيه.

زين خنديد و گفت:پس بيشتر مواظب باش دختر. با اين دوست پسر هيولات.

من خنديدم و زدم به بازوش.اون وقتى ميخنده زبونشو ميذاره پشت دندوناش و اين خيلى بامزه س.
ما داشتيم حرف ميزديم كه يهو كايلى دويد سمتمون و زين يكم بعد خداحافظى كرد و رفت.

-خوبـى؟

كايلى گفت و بغلم كرد.

-اره...بايد بدونى ديشب چى شد...

كايلى بازومو گرفت و با هيجان گفت:بهم بگو زود.

ما روى نيمكت نشستيم و من تمام ديشب رو براش تعريف كردم.

-اوه...خداى من! مايك اصلا نميتونه همچين پسرى باشه

-ولى هست

-و چشمم روشن! هنوز نرفته اون پسره داره جاى منو ميگيره.اسمش چى بود؟ پائول؟!!

من بلند خنديدم.پائول چه ربطى به نايل داره؟!

-منظورت نايله.خب اون خيلى خوبه ولى معلومه كه هيچكس مثل تو برام نيست.

كايلى احساساتى شد و لپمو بوس كرد و بعد ما مجبور بوديم سر كلاسامون بريم.

Save you tonight(Harry Styles)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن