من حتى نميتونستم دستمو حركت بدم و ازاد كنم و اون زورش خيلى زياد بود.بالاخره اون دم ماشينش ايستاد و دستمو ول كرد.من نفسمو رها كردم وتازه متوجه شدم كه نفسمو حبس كرده بودم.
من مچ دستم رو ماليدم تا يكم از دردش خوب شه.-تو ديوونه شدى؟
مثلا قرار بود اين يه فَــرياد باشه اما بيشتر مثل يه آهوى ترسيده به نظر ميام.
-من واسه اين كار امشبت ازت توضيح ميخوام
اون داره طوري حرف ميزنه كه انگار من قتل كردم.
-منظورت چيه؟! مگه ادم كشتم؟!
-تو از من اجازه نگرفتى و حتى خبر هم ندادى كه دارى پاميشى مياي اينجا؟!
-من واسه زندگيم اجازه نميخوام.
جفتمون تو محوطه ي خالى سر هم داد ميزديم.خيلى سرد بود اما اهميت نميدادم.اون دوبار تا به حال مهمونى رو كوفتم كرده.
-و اينكه تو ديروز گذاشتى و رفتى و من فكر كردم قهرى و بهتره بهت زنگ نزنم...
-لعنتى هميشه همين فكرات همه چيو خراب ميكنه ديگه
-تو يه عذرخواهى به من بدهكارى.تو شبمو خراب كردى.
-شبتو؟منظورت چيه؟!تو قاطى يه مشت پسر بودى و براش متاسفى كه از بين رفت.مثل هرزه ها نباش كيت...
مايك اينو گفت و من قلبم افتاد.
-خيلى جالبه....نميدونستم هرزه م....
-منظورم اون نبود.
-باشه....
اون ...كسي كه ميپرستيدمش همين الان بهم گفت هرزه و من هنوز قلبم داره ميزنه؟!
-بيا بريم.
گفت و سوار ماشين شد.منِ لعنتي اگه ماشين داشتم الان مجبور نبودم با اون بشينم تو يه ماشين و الانم من روم نميشه برگردم تو و از نايل بخوام منو برگردونه.اونا به اندازه كافى ديدن....
سوار شدم و دَرو بستم.هنوز بُغض داشتم بخاطر اين.
من نميخواستم جلوى اونا آبروم بره-تو حق نداشتى اينكارو كنى جلو دوستام..
-دوستات؟!؟!
مايك گفت و نيشخند زد.
-خب اونا دوستامن.
من گفتم و دماغمو كشيدم بالا.از وقتايي كه مايك اينطورى بي رحم ميشه متنفرم.اون انگار يه نفر ديگس.
-من متنفرم از اين كارات كيت.خستم كردى.مثل بچه ها مى مونى.
-منظورت چيه؟كدوم كارام؟
-همينا.لعنتى همينا.خودت بهتر ميدونى.
-مايك جورى رفتار نكن كه بابامى.تو هيچكس نيستى ميفهمى.من فقط.....
-تو فقط چى؟
ديگه كم كم رسيده بوديم.ميتونم چراغاى خونمونو ببينم...
-من فقط....متاسفم براى خودم كه دوستت دارم...
ماشين ايستاد.وقتى اينو گفتم ديگه صدام صاف نبود.ميلرزيد.چون گريه ميكردم...
از ماشين پياده شدم و با قدماى تند سمت خونه رفتم...اين اتفاقا برام زيادي بود.
***
-هى كيت!
زين صدام زد و دست تكون داد.من لبخند زدم و براش وايسادم.
-سلام
من اينو گفتم وقتى اون بهم رسيد.
-خوبـى؟
اون پرسيد.
-اره...مرسى.
-ما هممون ديشب خيلى نگران بوديم.ميترسيديم اون يه بلايى سرت بياره.
-نه اون همچين كارى نميكنه.
از ياد اوردن ديشب قلبم تير كشيد.از ديشب مايك بهم زنگ نزد.
-باشه هرچى.هرى داشت ديوونمون ميكرد.اون دوست پسرت خيلى عصبانى بود ديشب.
-اره ميدونم.اون مثل هيولا ميشه وقتى عصبانيه.
زين خنديد و گفت:پس بيشتر مواظب باش دختر. با اين دوست پسر هيولات.
من خنديدم و زدم به بازوش.اون وقتى ميخنده زبونشو ميذاره پشت دندوناش و اين خيلى بامزه س.
ما داشتيم حرف ميزديم كه يهو كايلى دويد سمتمون و زين يكم بعد خداحافظى كرد و رفت.-خوبـى؟
كايلى گفت و بغلم كرد.
-اره...بايد بدونى ديشب چى شد...
كايلى بازومو گرفت و با هيجان گفت:بهم بگو زود.
ما روى نيمكت نشستيم و من تمام ديشب رو براش تعريف كردم.
-اوه...خداى من! مايك اصلا نميتونه همچين پسرى باشه
-ولى هست
-و چشمم روشن! هنوز نرفته اون پسره داره جاى منو ميگيره.اسمش چى بود؟ پائول؟!!
من بلند خنديدم.پائول چه ربطى به نايل داره؟!
-منظورت نايله.خب اون خيلى خوبه ولى معلومه كه هيچكس مثل تو برام نيست.
كايلى احساساتى شد و لپمو بوس كرد و بعد ما مجبور بوديم سر كلاسامون بريم.
أنت تقرأ
Save you tonight(Harry Styles)
Fanfictionكيت فقط يه دختر معموليه و عاشق دوست پسرشه! داستان رو بخونين تا ببينين كه چطور زندگي كيت تغيير ميكنه و اون تا ته خط ميره اما اون در واقع اول زندگيشه.....