Chapter 8

33 8 0
                                    

اسكيت بردَ م رو از حياط پشتى برداشتم و به سمت خونه ي كايلى رفتم.
خونه ى كايلى رو خيلى دوست دارم.اون بزرگه و خيلى با مزه ست.
اسكيت برد رو پشت در به ديوار تكيه دادم و زنگشون رو زدم.
كايلى سريع در رو باز كرد انگار كه پشت در بوده.
-اوه كيت بيا تو.

رفتم داخل خونه و با كايلى روي مبل ها نشستيم.

-ميشه برام يه ليوان چايى بيارى؟

-حتما!

كايلى رفت و من به يه نقطه چشم دوختم.

-كيـــتى! چقدر از ديدنت خوشحالم!

مامان كايلى.بلند شدم و نگاش كردم.اون زن خوش قيافه و باحاليه.قد بلنده و هميشه تيپ هاي خوبـى ميزنه.موهاش تا روي سينه هاش ميرسه و قهوه ايه.
بهش لبخند زدم و اون اومد جلو و بغلم كرد.

-تريسا خوبه؟

منظورش مامانمه.

-اوه اره اون خوبه.

كايلى اومد و ليوان چايى رو داد دستم.

-خب دخترا من بايد براى شام يه چيزى اماده كنم پس مجبورم تنهاتون بذارم.

-باشه مامان.

كايلى گفت و دست منو گرفت تو دستش.
وقتى مامانش كامل از اتاق بيرون رفت كايلى كامل به سمت من برگشت.

-چه اتفاقي افتاد؟

ليوان رو با دوتا دستم گرفتم و از داغيش يه حس خوبـى بهم دست داد.

-اون برگشته...

اينو گفتم و پلك زدم.

-كى برگشته؟

-بابام...

وقتى اين كلمه رو به كار بردم دلم لرزيد و كايلى دهنش باز موند.

-چى؟!

-اره...وقتى رفتم خونه اون اينجا بود.من باهاشون خوب رفتار نكردم.من واقعا نميتونم حضور اون مرد رو تحمل كنم.

-خيلي خب...

كايلى به زمين خيره شد.اونم نميدونه چى بگه.من يكم عذاب وجدان دارم كه اون رفتاررو داشتم چون مامانم تقصيرى نداشت.اما خب حالا تو شرايطى نيستم كه بخوام به اين عذاب وجدان دامن بدم...

تلفنم زنگ خورد.اين مايكه!

-الو..

-كيت؟تو گريه كردى؟

-نه! چيزي شده؟

-خب ميخواستم بهت بگم كه امشب يه مهمونيه...يكي از بچه هاي مدرسه يه پارتى دوستانه گرفته كه بيشتر بچه ها اشنا هستن.توهم مياي ديگه مگه نه؟

اين ميتونه كمكم كنه.يه مهمونى الان خيلي به درد من ميخوره!

-اره!

-عاليه!پس من ميام دنبالت..امشب ساعت٧

-امشب؟!

-اره

-اوه....

وقتى قطع كردم كايلى گفت:من اصلا فراموش كردم كه بهت درمورد اون پارتى بگم.اون يه پسر پولداره تو كلاس ما.

-تو مياى؟

-نه من امشب نميتونم.بهت خوش بگذره. و مواظب باش.

كمي ديگه پيش كايلى موندم تا مطمئن شده باشم استفان از اونجا رفته باشه.
برگشتم خونه و به سمت اتاقم رفتم.مامان اومد تو اتاق..

-كيت...من خيلي متاسفم.اصلا نميخواستم اعصابتو بهم بريزم.اون خودش اومد...بدون اينكه من بخوام!

بهش لبخند زدم و دستمو گذاشتم رو شونش

-ميدونم مامان.اون چيزى نبود.من متاسفم!

اونم لبخند زد و اشك توي چشماش جمع شد.

-بعدا شايد راجع بهش حرف زديم.چون من امشب دارم ميرم مهمونى!

-مهمونىِ كى؟

-يكى از دوستاي مايك.

-اها پس اون باهاته.خوبه.خوش بگذره دخترم.مواظب خودت باش.

بهش لبخند زدم و اون از اتاق رفت و من مشغول گشتن توي كمد لباسام شدم...

Save you tonight(Harry Styles)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن