به خونه كه رسيدم نفس حبس شده مو دادم بيرون.تا خونه تقريبا دوييده بودم.
اتفاقاي امروز يكم برام زيادى بود.
مامان طبق معمول سردرد داشت و من مزاحم استراحتش نشدم.
يه راست رفتم توي اتاقم و در رو بستم.
مايك به من زنگ زد.اون فقط ميخواست مطمئن شه كه من باهاش قهر نيستم!
من هيچى نميخوام جز چندتا نفس عميق !
روى تختم دراز كشيدم و اصلا نفهميدم چطور خوابم برد....
***
-خيلى خب بچه ها شيطنت بسه همه بيايد سوار شيد.
خانم كنت گفت و دستاشو به هم ماليد.همونطور كه حدس ميزدم امروز بارونى از آب در اومد.
دستامو تو جيب كتم بردم و به سمت اتوبوس راه افتادم.
هندزفريمو توى گوشم گذاشتم و چشمامو بستم.نميخواستم با دخترى كه كنارم رو صندلى نشسته بود حرف بزنم.من امروز خيلى بي حوصلم.
بالاخره رسيديم و بچه ها پياده شدن.همه وارد گلخونه شديم و خانم كنت جلوجلو راه ميرفت و بلند توضيح ميداد.اما من گوش نميدادم!
داشتم دست به سينه پشت سر اونا راه ميرفتم كه يهو پام سر خورد روى اون گِل هاى مسخره و خوردم زمين.اوه انگار نبايد بوت ميپوشيدم!
يه دفعه يكى از پشت دوييد سمتم و زير بازومو گرفت.-هى تو خوبـى؟!
نگاه كردم.موفرفرى
متوجه شدم كه بيش از حد بهش زل زدم.-اره..
گفتم و به كمكش بلند شدم و شروع كردم خاك رو از رو شلوارم توى قسمت باسن پاك كنم.
-ممنون،هِنرى!
من گفتم و بهش نگاه كردم.اون خنديد و من فهميدم كه اون روي گونش چال ايجاد ميشه وقتى ميخنده.سه هيچ به نفع اون.
-خواهش ميكنم اما من هرى ام!
-آااه....متاسفم!
اينو گفتم و دستمو روي پيشونيم گذاشتم.چرا من انقدر فراموش كارم؟! اين قضيه جديد هم نيست من هميشه همينطورم.براى همين مامان اسم ماهى قرمز روم گذاشته...
اون دوباره خنديد و گفت:اشكالى نداره...
به چال روي گونه ش خيره شدم و با ترديد گفتم:باشــه...
حس كردم چشمام نميخوان از رو اون كنار برن.
به راه رفتنم ادامه دادم در حاليكه اين بار فكرم مشغول بود.
روز مسخره اى پيش رومه.همش گل و گياه ديدم و خيلي هم بي حوصله ام.
آليس اومد كنارم و گفت:هى تو بى حوصله اى يا يه همچين چيزي؟
بهش نگاه كردم.ميشه گفت اون تقريبا دوستمه.دختر خوبيه و تنها دختريه كه تو كلاس باهاش رابطه دوستانه دارم.اما نه خيلى صميمي.-من خوبم!
گفتم و لبخند زدم.آليس دستشو دور بازوم حلقه كرد و گفت:باشه خر شدم اما اينطوري به نظر نمياد!
خنديدم ولى چيزى نگفتم.من چون فقط بى حوصله ام و دليل ديگه اى براي ناراحتيم ندارم.البته حدس ميزنم....
اون اردوى مسخره بالاخره تموم شد و من سرم درد ميكرد.وقتى برميگشتم خونه بازم بارون ميومد.
دَرو باز كردم و وارد خونه شدم.نفس عميقى كشيدم و خواستم برم سمت اتاقم.-سلام كِيت.
برگشتم سمت اتاق نشيمن.
-بابا؟
أنت تقرأ
Save you tonight(Harry Styles)
Fanfictionكيت فقط يه دختر معموليه و عاشق دوست پسرشه! داستان رو بخونين تا ببينين كه چطور زندگي كيت تغيير ميكنه و اون تا ته خط ميره اما اون در واقع اول زندگيشه.....