زنگ در كه به صدا در اومد دست از درست كردن موهام كشيدم و نفسمو با حرص فوت كردم.
من نميخوام موهامو درست كنم تا جلوى اون آدمــاى بي ارزش خوب به نظر بيام.من فقط ميخواستم يكم موهامو مرتب كنم.
وقتى وارد هال شدم مامان داشت به خاله روبى ميگفت كه چقدر دلش واسش تنگ شده بود.
دهنمو واسه اون حرفش كج كردم و رفتم جلو.
خاله منو بغل كرد اما من دستمو دورش نزاشتم.حتي به سمتش خم هم نشدم.اون فهميد اما نبايد بيشتر از اين از من توقع داشته باشه.خب خوشبختانه جرج باهاش نيومده.اين يكم اوضاع رو بهتر ميكنه-واى كيتى تو فقط خيلى خوشگل شدى!
متنفرم از اينكه كيتى صدام ميكنه و حس ميكنم بچه 2ساله ام.
-ممنون.
اينو گفتم و نشستم رو مبل.
از روي ميز جلوم يه تيكه هويج برداشتم و توجهى نكردم كه مامان داره بهم چشم غره ميره.
اگه به من بود روابط فاميلى رو كلا قطع ميكردم.اونا چيزى جز دردسر برات ندارن.
مامان و خاله داشتن حرف ميزدن و نصف حرفاي خاله طعنه و پز و تيكه بود.
رفتم تو اشپزخونه تا سرمو گرم كنم و چيزي به خاله نگم.نميخوام مامان ناراحت شه.
كمى كه تو اشپزخونه ول چرخيدم مامان اومد اونجا.
بهم لبخند زد و گفت:دختر خوب
چشم غره رفتم وگفتم:جورى رفتار نكن كه فكر كنم بچه ام.
مامان جوابمو نداد و به جاش بلند گفت:شام حاضره!
سرميز شام كسى حرفى نميزد.خوشبختانه تو اين يه مورد روبى نميتونه چيزى بگه چون دستپخت خودش افتضاحه و براى همينه كه مدام از بيرون غذا ميگيرن.غذامو كه خوردم بلندشدم و گفتم:معذرت ميخوام اما پروژه ام مونده و من وقتي ندارم تا روش كار كنم!
به خاله يه لبخند الكى زدم و رفتم تو اتاقم.
دَرو كه بستم پشتمو چسبوندم به در و نفس راحتى كشيدم.
امشب به خير گذشت.. و اين يكم از من بعيد بود!***
ساعتم داره زنگ ميزنه و من اصلا نفهميدم چطور صبح شد.
حس ميكنم همين يك دقيقه پيش بود كه خوابيدم و حالا...بفرما!ساعت7صبحه!
خودمو از تخت انداختم پايين و رفتم تا صورتمو بشورم.
حتى فكر به سرماى بيرون هم باعث ميشه نفسم بند بياد.
شايد بهتره كت جينمو بپوشم تا كمتر سردم شه.
بوت هامو پوشيدم چون امروز هم احتمالا مثل ديروز بارونيه.
از خونه كه رفتم بيرون بلافاصله سوز سردي خورد تو صورتم و من فقط غرغر كردم.
و بعد از پشت سرم صداى ماشين شنيدم و اون پيش پاي من متوقف شد.
-سلام خانوم!برگشتم سمت ماشينه.
-اوه خداى من كايلى!بهت گفته بودم كه فرشته نجات منى؟
اينو گفتم و سوار شدم و در ماشينشو بستم.
كايلى دوست صميمي منه كه يك سال ازم بزرگتره ولى اصلا اينو حس نميكنم.اون مثل خواهريه كه هيچوقت نداشتم.
-خودم اينو ميدونم!
كايلي گفت و جفتمون خنديديم.-چه خبر دختر؟ديروز كلا نديدمت.
-اره ديروز مدرسه نيومدم.
آيينه جلو رو اوردم پايين تا برق لب بزنم و گفتم:چرا؟!
-اصلا حوصله نداشتم!
جواب ندادم چون داشتم لبامو به هم ميماليدم تا برق لب پخش شه.
به مدرسه رسيديم و كايلى ماشينشو پارك كرد.
درحاليكه جفتمون پياده ميشديم گفتم:باورم نميشه تو با اين أسب جادوييت پيدات شد!تو جون منو نجات دادى!-شايد اسب براي اين ماشين قراضه حيف باشه!
جرج لعنتى.اون اينو گفت و همه ي دوستاش كه دور و برش بودن خنديدن.حاضرم قسم بخورم كه اونا فقط ازش ميترسن.اونم بخاطر اينكه باشگاه ميره و هيكلش درشته.و خيلي هم قلدره.و البته پررو!
كايلى با حرص گفت:اوه متاسفم كه از اسمت استفاده كرد.تو ناراحت شدي؟!
و لباشو به نشونه ي ناراحتي آويزون كرد.
خنديدم و زدم به بازوش.
جرج بهمون چشم غره رفت اما نتونست چيزي بگه و خودش و اون افرادش راهشونو كشيدن و رفتن.-هاه!
كايلى با موفقيت گفت و من با خنده گفتم:
تو نابودش كردى دختر!
جفتمون خنديديم و به سمت ساختمون راه افتاديم.
سر راهرو مايك منتظر ايستاده بود.
كايلى دستشو از دور بازوم جدا كرد و گفت:خب من توي آزمايشگاه يه كار فوري دارم!ميبينمت!
فقط سر تكون دادم.ميتونم حسش كنم كه اون از مايك خوشش نمياد.
أنت تقرأ
Save you tonight(Harry Styles)
Fanficكيت فقط يه دختر معموليه و عاشق دوست پسرشه! داستان رو بخونين تا ببينين كه چطور زندگي كيت تغيير ميكنه و اون تا ته خط ميره اما اون در واقع اول زندگيشه.....