اون يه خونه ى خيلي قشنگى بود و فوق العاده بزرگ بود.عاليه! اون فقط وقتى به ما ميرسه بيچاره ست.
من نيشخندى زدم و تنفرم از استفان بيشتر شد.
مامان دستشو دور بازوم حلقه كرد و لبخند اطمينان بخشى تحويلم داد.منم موهامو پشت گوشم بردم و سعى كردم اروم باشم.
نميخوام مامان خجالت بكشه به خاطر من.
ما زنگ اون در سلطنتى رو زديم و در باز شد.
توى خونه از بيرونش صد برابر بهتر بود و من سرم داشت گيج ميرفت از بزرگى اون.-خوش اومدين.
يه زن سياه اينو گفت و كيفهاي مارو از دستمون گرفت.
-اوه مــــاى گـــــاش! اونا خدمتكار هم دارن!
اينو با تمسخر گفتم.
-ششش...
مامان زمزمه كرد و ما بالاخره استفان رو ديديم.
-اوه كيتى! هرگز فكر نميكردم بياى!
-باشه الان ناراحتى؟!
لعنتى نتونستم مؤدب بمونم.اما پشيمون نبودم از حرفم.
اون جا خورد.
-نه اصلا! بفرماييد.
اون مارو هدايت كرد به يه اتاق عالى كه زن عزيزش اونجا بود.
و يه بچه هم تو بغل داشت.اون بچه طوري بور بود كه انگار مو نداشت!-اوه خدا اينو ببين!
من گفتم و طبق معمول باديدن يه نوزاد اختيارمو از دست دادم.
مامانم به اون زن سلام گفت و من تو صورتش نگاه كردم.
-شما بايد كيتى باشي!
اون زن گفت و لبخند زد.به نظر نمياد بدجنس باشه.اون موهاي طلايى داشت كه دورش ريخته بود و چشماش سبز بود.اون چشما منو ياد يه چيزي مينداخت كه نميدونستم.اما خيلى رنگ اشنايي بودن...
-اره هستم.خوشبختم.
من خيلى معمولي گفتم چون هنوز نتونسته بودم اون خونه و ثروت رو هضم كنم.
در صورتيكه وقتى اون با ما زنـــدگى ميكرد هيچى نداشتيم.-ميتونم بغلش كنم؟!
-البته .اون خواهرته!
اون زن اينو گفت و نوزاد رو طرف من گرفت.
اون خواهرمه؟!
من نوزاد رو بغل گرفتم و به صورت كوچيكش نگاه كردم.اوه خدا لباي كوچولوشو ببين!
من انگشتمو روي گونه هاي نرمش كشيدم و اون كمى تكون خورد و بادستش محكم انگشتمو گرفت.من ناخوداگاه خنديدم و با اين خندم انگار همه خيالشون راحت شد و فضا راحتتر شد.
من اون بچه رو بو كردم و خيلى بوى خوبـى ميداد.من از همين الان عاشق اون شدم.اون خواهر منه ولي كاملا متفاوته! و وقتي اون چشماشو باز كرد متوجه شدم كه چشماش آبيه.مثل بابام....يعني استفان!ما كمى ديگه اونجا مونديم و بعدش استفان اصرار كرد تا شام اونجا بمونيم.اما من نميتونستم اينو تحمل كنم.
-منو ببخشيد اما من درس دارم! فردا امتحان دارم و هنوز وقت نكردم مرور كنم! متاسفم اما بايد برگردم خونه.به خاطر بچه هم بهت تبريك ميگم استفان.مامان داشت سعي ميكرد با نگاش چيزي بگه اما من نگاهش نكردم و سريع از خونه رفتم بيرون.
أنت تقرأ
Save you tonight(Harry Styles)
Fanficكيت فقط يه دختر معموليه و عاشق دوست پسرشه! داستان رو بخونين تا ببينين كه چطور زندگي كيت تغيير ميكنه و اون تا ته خط ميره اما اون در واقع اول زندگيشه.....