اون روز بازم كايلى مدرسه نيومده بود.اونا داشتن كاراشونو ميكردن تا براى هميشه به امريكا برن براي زنـــدگى و اين منو از چيزى كه بودم افسرده تر ميكرد.
من كتابامو ور داشتم تا برم كتابخونه.وقتى كايلى نيست انگار حس هيچ چيزى رو ندارم.
من روى صندلى پشت يه ميز نشستم و كتابامو گذاشتم جلوم روى ميز.
روبروم يه دختر مو مشكى نشسته بود و داشت درس ميخوند و اصلا نفهميد من اونجام.
من نگاهمو از رو اون برداشتم و سعى كردم تمركز كنم روي مطالب كتابم .اما تموم فكر و ذكرم پيش مايك بود.
مدام وول ميخوردم و اون دختر سرشو بلند كرد تا منو نگاه كنه.خداي من اون چقدر برام اشناست.-اروم تر!
اون تشر زد و چپ چپ نگام كرد.من سعى كردم اونقدر بهش زل نزنم و چيزى نگفتم.
كمى ديگه اونجا نشستم اما وقتى ديدم نميتونم درس بخونم بلند شدم كه برم و يهو ارنجم خورد به كتابام و باعث شد اونا بيفتن پايين.-اگه نميتونى اروم بگيرى پس چرا اومدى كتابخونه؟!
اون دختر مو مشكى سرشو بلند كرد و با عصبانيت اينو گفت.
اون خيلى بداخلاقه.من كتابامو جمع كردم و بلندشدم.-من دارم ميرم.
گفتم و موهامو گذاشتم پشت گوشم و از اونجا بيرون رفتم..
تا زنگ اخر خيلي به من بد گذشت تنهايى و من ديگه نايل رو نديدم يا هر اشناي ديگه اى رو.
توى سلف هم مجبور شدم پيش راكى و دوست دخترش بشينم.من همه ي سالن رو يواشكي زير نظر داشتم اما مايك رو نديدم.من حدس ميزنم اون رفته باشه خونه.خب اين ممكنه..
وقتى برميگشتم خونه هوا بهتر بود و مثل صبح سوز نداشت و من پياده برگشتم..
مامان داشت باغچه هارو مرتب ميكرد براى بهار و من رفتم تو اتاقم..
رو تخت روى شكــم دراز كشيدم وداشتم كتاب ميخوندم و نميدونم چقدر گذشت كه صداى در اتاقم اومد كه باز شد..
من پشتم به در بود و نميتونستم ببينم كيه.-بله مامان؟!
كسي جوابي نداد.
-مامان؟
اينو گفتم و كتابمو بستم و به سمت در چرخيدم و مايك اونجا بود. تنها كسى كه تو خواب هم نميديدم ممكنه بياد اون بود.اما حالا اون اينجاست.
دست به سينه وايساده و منو نگاه ميكنه و قيافش طوريه كه انگار خندش گرفته.-تو؟!تو اينجا چيكار ميكنى؟!
من گفتم و تو جام نشستم.
مايك دررو بست و به سمتم اومد.-وقتى تو نمي مونى تا كامل به حرفام گوش بدي من مجبور ميشم بيام اينجا و وادارت كنم باهام حرف بزنى.
-اوه عاليه!تو گند ميزنى و بعد ...بفرما حالا تو دارى ازم ميخواى باهات حرف بزنم؟چى ميخواي برات بگم؟از حسى كه ديشب داشتم برات بگم؟يا امروز تو مدرسه؟!يا شايد ديشب با كى برگشتم خونه!؟ تو حتى واست مهمم نبود!
-هيييشششش....
مايك گفت و انگشتشو رو لبام گذاشت و من ناخواسته ساكت شدم.
-يكم اروم بگير دختر....
اون شروع كرد انگشتشو رو لبم حركت بده و من بي حركت مونده بودم.شايد شوك زده....
-من ديشب مست بودم ميفهمي؟تو نبايد تو اون حالت از پيش من ميرفتى...من حتى بعد از اون مهمونى حالم خوب نبود و يكى از همكلاسي هام منو رسوند خونه.باور كن كيت....من قصدم اذيت كردنت نبود...
مايك اينارو با يه حالت اروم عجيبي ميگفت و انگشتشو روي لبم حركت ميداد.من طلسم شدم لعنتي.اون انگشتشو كمى كنار كشيد و لبشو به جاي اون جايگزين كرد.
من خودم بهتر ميدونم كه بازم كنار ميام و اونو ميبخشم.اما خب فراموش نميكنم....
****
-اون اينكارو نكرد!!
كايلى در حاليكه دهنش باز مونده بود اينو پرسيد.
-اره اون كرد.
من گفتم و قلم مو رو با دستمال تميز كردم.
تقريبا چند دقيقه بعد از رفتن مايك ، كايلى اومده بود خونمون و حالا ما تو اتاق من بوديم.-اوه خداى من!باورم نميشه! و الان اون اينجا بود تا تو ببخشيش؟!
-اره! و منم بخشيدم! مثل أحمقا به نظر بيام مگه نه؟!
-نه اصلا!
من به اين حرفش نيشخند زدم و سعى كردم روى صورتى كه مخواستم بكشم تمركز كنم.
-كاراى شما به كجا رسيد؟
-فكر كنم يك هفته ديگه ميريم
كايلى گفت و سيبشو گاز زد.
-اوه.....
با ناراحتى آه كشيدم و چيزى نگفتم.داشتم سعى ميكردم صورت مايك رو با تصور كردنش بكشم.ممكنه خوب از اب در بياد.
كايلى از رو تخت بلند شد و اومد كنار من.-كيت! اميدوارم ناراحت نباشى!ما بازم همديگرو ميبينيم!
-ميدونم
-من با بُغض گفتم چون ميدونستم تا وقتى اون نياد لندن من نميتونم برا ديدنش برم يه كشور ديگه.و اونم معلوم نيست كي بتونه بياد!
-اوه تو ميخواى گريه كنى؟
كايلى اينو پرسيد و من بغلش كردم.
-من فقط نميخوام برى..
اينو با صداى خفه گفتم چون صورتمو محكم فرو ميكردم توى شونه ى كايلى تا نذارم بغضم بتركه....
أنت تقرأ
Save you tonight(Harry Styles)
Fanfictionكيت فقط يه دختر معموليه و عاشق دوست پسرشه! داستان رو بخونين تا ببينين كه چطور زندگي كيت تغيير ميكنه و اون تا ته خط ميره اما اون در واقع اول زندگيشه.....