يه روز خسته كننده ديگه هم تموم شد..
من نميدونم چرا هرروز مثل روز قبله و اگه يه روز خدارو ببينم حتما ازش ميپرسم!
كتابامو جمع كردم و از كلاس فيزيك اومدم بيرون.
من ديوونه ام كه انتظار دارم مايك بيرون منتظرم باشه؟
البته كه اون نمياد.
وقتى از ديدنش نااميد شدم به سمت در خروجى مدرسه راه افتادم.-اون بازم نموند تا با تو بره نه؟!
صداى لعنتى ويكتوريا بود.
اون واسه جلب توجه مايكـ هركارى ميكنه.
در جوابش فقط مردمك چشمامو چرخوندم و راهمو ادامه دادم.اون حتى ارزش بحث كردنم نداره.
اما حرفش روى مخم بود.
من عاشق مايكم.٢ساله كه باهميم...دقيقا از15سالگى من عاشق مايك بودم كه همسايمون بود.البته اونا تابستون خونه شونو عوض كردن. اونموقع دوست پسرم نبود فقط دوستم بود.
به علاوه اينكه اون موقع من خيلي بچگونه تر بودم و الان مايك دوست پسرمه.
همينطور كه به اين چيزا فكر ميكردم از ساختمون مدرسه خارج شدم.-هــى كيت!صبر كن!
ناخودآگاه وايسادم.صداى مايك بود.
داشت سمتم ميدوييد اينو از صداي پاهاش فهميدم.-سلام مايك.
بهش لبخند زدم.
اينبارم مثل هردفعه وقتي ديدمش همه چيز از يادم رفت..دلخوريم..عصبانيتم...
مايك لبخند زد و گفت:معذرت ميخوام كه دير اومدم.
-نه اشكالى نداره.
دستشو دورم حلقه كرد و راه افتاديم.نسبت به مايك من خيلي قدكوتاه محسوب ميشم.
اون بسكتبال بازى ميكنه و وقتي كنارش وايميستم كاملا باهم فرق داريم.خب من زياد از ورزش خوشم نمياد اما خوشبختانه هيكلم خوبه.
يا حداقل خودم ازش راضيَم!-امروز چطور بود؟
مايك اينو گفت و بهم نگاه كرد.
-خوب!
به موهاي طلاييش كه داده بود بالا نگاه كردم.اون پرستيدنيه.بهم لبخند زد و گفت:خب من امروز ماشينمو نياوردم!
ازش كمى فاصله گرفتم چون يكم برام سخته انقد از فاصله ى نزديك باهاش حرف بزنم.
-آم خب اشكالى نداره من خودم ميتونم برم.
-باشه پس مواظب باش.
-باشه!خدافظ
-خدافظ.
چرخيدم پشت به مايك و به سمت خونه راه افتادم.دستامو تو جيب سوييت شِرتم بردم و اگه اين كارو ديرتر انجام داده بودم الان دستام تركيده بود و بايد چند شب متوالى اونهارو با مرطوب كننده چرب ميكردم.
ومن اصلا حوصله اين كارارو ندارم.
سعي كردم قدم هامو تند كنم و در همون حال آرزو كردم كاش اسكيت بُردَ م همراهم بود.اينطوري لااقل زودتر به خونه ميرسيدم.
به هرحال من از پياده روي متنفرم.
كم كم داشتم يخ ميزدم كه خونه رو ديدم و جون تو تنم اومد و تا خونه دوييدم.
درحالى كه نفس نفس ميزدم رفتم تو خونه.
گرما زد تو صورتم و كمى حالمو جا آورد.
صداي مامان از تَــهِ خونه اومد-كيت؟
-اره منم
كيفمو از رو شونه وبالاي سرم خارج كردم و كشيدمش رو زمين و همونطور رفتم تو اتاقم.
لباسهامو عوض كردم و وقتي داشتم بليزمو ميپوشيدم صداي شكممو شنيدم.
من امروز تو مدرسه چيز زيادي نخوردم.
يه راست رفتم سمت اشپزخونه و سر راه بليز قبليمو انداختم توى لباسشويى.
مامانم جلوي تلويزيون نشسته بود.رفتم سر گاز و خوشبختانه سوپ هنوز گرم بود.براي خودم يكم سوپ كشيدم و رفتم تو هال.-مدرسه چطور بود؟
-مثل هميشه!
قاشق اول رو گذاشتم تو دهنم.
من دستپخت مادرمو با هيچى تو دنيا عوض نميكنم.-روبى قراره امشب شام بياد پيش ما.
واى از اين بهتر نميشه!
-هوم؟
اينو با دهن پُر گفتم تا بى علاقگيمو نشون بدم.
مامان در حاليكه بلند ميشد گفت:من نميفهمم چرا تو اينقدر با خالت مشكل دارى؟!-چون پولداره.
-ببخشيد؟
-اون همچين پز ميده كه هركى غريبه باشه فكر ميكنه خواهرت نيست.
-اوه نيازى نيست فكرتو مشغول كاراي بزرگترا كنى.
-من ديگه بچه نيستم مامان خاله روبى طورى با ما رفتار ميكنه كه انگار اتيوپى هستيم! اين كه بابا با ما زندگي نميكنه دليل نميشه كه ما بدبخت باشيم!
-باشه بسه.
-و به علاوه اينكه از اون پسر مسخره ش هم متنفرم!
جرج توي مدرسه ما درس ميخونه اما همه رو تو مدرسه دست ميندازه.البته به جز دوستاى عرازل و اوباش خودش!
مشكل من نيست كه مامان اهميت نميده به رفتار زشت خواهرش!
سوپمو تا ته خوردم و بشقابو بردم شستم.بايد يه جدول رو تا فردا اماده كنم.
رفتم تو اتاقم و دَرو بستم.
نشستم پشت ميز و كارمو شروع كردم.چنان غرق كار شدم كه نفهميدم چطوري چندساعت گذشت و من همچنان داشتم رو جدولم كار ميكردم و اهنگ گوش ميدادم.
بدنمو كش و قوس دادم و از رو صندلى بلند شدم.
چيزى نمونده تا خاله بياد.
و اگه اون بياد من مجبورم بيام پيشش بشينم و به چرت و پرتاش درمورد ماشين جديدش يا پولاش گوش بدم.
أنت تقرأ
Save you tonight(Harry Styles)
Fanficكيت فقط يه دختر معموليه و عاشق دوست پسرشه! داستان رو بخونين تا ببينين كه چطور زندگي كيت تغيير ميكنه و اون تا ته خط ميره اما اون در واقع اول زندگيشه.....