Chapter 24

30 7 4
                                    

-هي....حالت خوبه!؟

چشمامو باز كردم و هرى رو روبروم ديدم..

-اره خوبم....ممنون هنرى...منظورم هرى بود.

من ديگه اسم اونو اشتباه نميكردم چون باهاش اشنا شده بودم اما نميدونم چرا اشتباه تلفظش كردم...حواسم اصلا نيست...

-مهم نيست هرچى دوست دارى ميتونى منو صدا كنى.

اون لبخند عميقى زد و من به چال لپش نگاه كردم.

-اممم...من بايد برم ببخشيد...

من گفتم و دوييدم چون حالت تهوع داشتم..

~داستان از نگاه هرى

-من بايد برم ببخشيد....

كيتى تند تند اينو گفت و به حالت دو از من دور شد.

-هى چيشد؟!

من نميتونستم اينطورى ولش كنم.دنبالش دويدم و اون وارد دستشويي دخترا شد.من نميتونستم اون تو برم پس همون بيرون منتظر شدم و چند دقيقه بعد صداى وحشتناك عق زدن به گوشم خورد و موهاى تنم سيخ شد.
اون مريض شده..من ديدمش وقتى داشت دوست پسر عوضيش رو نگاه ميكرد درحاليكه اون يه دخترو بغل كرده بود.من نميتونم بفهمم چرا كيتى اونو اينقدر دوست داره؟ اون قدر كيتى رو نميدونه.من اونو نميشناسم زياد ولي شك ندارم كه اون يه بى لياقته....اگه فقط كيتى ميتونست بفهمه كه....

-آه تو اينجايى؟!

كيتى درحاليكه با آستينش صورت خيسش رو پاك ميكرد از دستشويي بيرون اومد.

-آم اره...من نگرانت شدم.تو خوب به نظر نمياى..ميخواى برى دكتر؟

اون نزديك بود بيوفته و بعد دستشو به ديوار بند كرد.

-نه من خوبم.فكر كنم به خاطر اين بود كه از صبح چيزى نخوردم.

-تو نخوردى؟!؟!

من تقريبا داد زدم.

-چرا؟!

-امروز من هيچى ميل نداشتم.مهم نيست الان ميخوام برم خونه..

-باشه...ميتونى راه برى؟

-اره فكر كنم..مرسى كه موندى برام...

-اشكالى نداره...

~داستان از نگاه نايل

-اون صبح سر و كلش پيدا شد.ما نفهميديم كه اون كيه و با مايك چه نسبتى داره.اما كيت خيلى داغون بود.من با اون حرف زدم.

من گفتم و يه شكلات از رو ميز برداشتم.

-من بعضي وقتا حس ميكنم كه دوست دارم اون پسره رو لِه كنم.

-بيخيال هرى.اون خيلى دختر خوبيه و من ميدونم مايك لياقتشو نداره.اما تو بايد صبر كنى.

-نايل راست ميگه.عجله نكن.اون ممكنه اگه بفهمه ازت فرار كنه.كاملا معلومه كه اون دوست پسرشو هنوز خيلى دوست داره.

ليام گفت.ما هر اخر هفته دور هم جمع ميشيم و من اينو خيلى دوست دارم.

-ميدونم لازم نيست بگى.فقط خدارو شكر كه اون پسره خودش داره كارى ميكنه كه از چشم كيت بيفته.من اميد دارم به اين.

-باشه؟!حالا يه لبخند بزن هرى

من گفتم و دوربينمو سمت اون نگهداشتم.

-نكن نايل حوصله ندارم.

-لطفا؟

-باشه

هرى يه لبخند بزرگ زد و من عكس گرفتم.

-و بعد وقتى اون با اون پسره به هم زد تو به يه قرار دعوتش ميكنى.مثلا ميبريش اسكــى رو يخ. و وقتى ميخواي باهاش برقصى اون ميفته و دستش ميشكنه و باهات قهر ميكنه.

من زدم زير خنده و بعد از من بقيه هم خنديدن.

-خفه شو لويى

هرى در حاليكه خندش گرفته بود از زير دندوناش گفت.

-چيه مرد؟! من فقط دارم پيش بينى ميكنم.!

-كسى بستنى ميخواد؟

من گفتم و ازجام بلند شدم..

Save you tonight(Harry Styles)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن