Chapter 23

28 8 2
                                    

-مايـكـ؟

به زور صدام از گلو در اومد و اون دختر با تعجب به من نگاه كرد.

-كيت من بعدا ميبينمت! برات همه چيو تعريف ميكنم ...

اون دست سارا رو گرفت و دور شدن.من به سمت نايل برگشتم و نفس كشيدم.

-بيا اينجا بشين..
نايل گفت و منو به سمت نيمكت كشيد.

-نيم ساعت تاخير واسه كلاس كسيو نميكشه.

من واقعا از اون ممنونم..

-تو فكرميكنى اون كى بود؟

من پرسيدم و نميدونستم چه حسى دارم الان.

-من واقعا نميدونم...فراموشش كن اون گفت كه برات ميگه...

-اره...

-خب تو ديشب چيكار كردى؟

ميدونم كه اون داره سعى ميكنه حواسمو پرت كنه..

-خب....ديشب من رفتم خونه ى بابام تا بچه ى جديدشو ملاقات كنم.

بيشتر داشتم مسخره ميكردم تا تعريف كنم.نميدونم چرا براى مايك نگفتم اما حالا دارم به نايل كه فقط چند روزه ميشناسمش ميگم...شايد چون اون انقدر صميميه و حس ميكنم چندين ساله كه ميشناسمش...

-عاليه! اون خوشكل بود نه؟!

-اره...اما اين حس خوبـى نبود.كه ببيني پدرت با خونواده جديدش خوشحال و پولداره و به ياد بياري كه وقتى با تو بود چقدر افتضاح بود..

-ميخواى راجع بهش حرف بزنى؟

-من تا وقتى يادم مياد بابام هميشه تو خونه بداخلاق بود.هيچوقت اونو بابا صدا نزدم..ما وضع مالى خوبـى نداشتيم و علاوه بر اون زنـــدگى شادى هم نداشتيم...من از ترس دعوا ها و جر وبحث هاى پدر و مادرم ميرفتم و زير تخت قايم ميشدم تا وقتى كل خونه ساكت ميشد و ميفهميدم كه استفان رفته بيرون.
هيچوقت نتونستم بابامو به دوستام نشون بدم و با افتخار بگم اين پدرمه.ما هيچ عكس خونوادگيى نداريم...

نايل دستامو محكم گرفت و من ديدم كه داشتم گريه ميكردم.اشكامو پاك كردم و لبخند تلخى زدم...

-اگه سختته ادامه نده....

-حالا بيشتر ازش متنفر شدم وقتى ديدم زن جديدش و بچش زنـــدگى خوبـى دارن....من هيچوقت اونو نميبخشم.....

-ولي الان تو خوشبختى.اينطور نيست؟

-اره....اره هست...البته به جز اون...

گفتم و به سمت جايــى كه مايك قبلا ايستاده بود اشاره كردم.

-اين درست ميشه....اما ....من ميخوام يه چيزى بهت بگم كيتى.اگه ميبينى اون فقط داره باعث عذابت ميشه...خب...ميدونى....

-باشه؟؟

-منظورم اينه كه....هيچى ولش كن

-لطفا بگو نايل.شايد كمك كنه

-ميخواستم بگم اگه ميبينى چيز مفيدي توي اين رابطه نيست چرا تمومش نميكني؟اون فقط داره تورو تنها رها ميكنه هربار...

-ميدونم....ولي من دوستش دارم....

بارون كاملا هردوي مارو خيس كرده بود.

-چه خبرررر (vas happenin)

يكى اينو داد زد و بعد زين از پشت نيمكت اومد و جلو ما سبز شد.

من دستمو رو قلبم گذاشتم.

-تو گوش وايساده بودى؟!

نايل با يه اخم بامزه گفت .

-نه من تازه رسيدم و كله ى بلوند تورو اينجا ديدم.چيكار ميكنى كيتى؟!

زين پرسيد و كنارم نشست.

-دارم يخ ميزنم همين!

من گفتم و بلند شدم و آب از جلوى موهام چكيد پايين.
-اره منم ترجيح ميدم بريم تو ساختمون .ما خيلى وقته اينجا نشستيم..

نايل گفت و هر سه به سمت ساختمون راه افتاديم..
زنگ اخر من تو پيچ راهرو مايك رو با سارا و چندتا دختر پسر ديگه ديدم.
مايك اونو به خودش چسبونده بود و همه ي اون جمع داشتن ميخنديدن.اون كاملا يادش رفته من هستم...به ديوار سرد تكيه دادم و چشمامو بستم..

Save you tonight(Harry Styles)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن