Chapter 7

32 9 0
                                    


-بابا؟

اينو با تعجب گفتم. استفان اونجا نشسته در حاليكه اون قبلا مارو ترك كرده؟!
به مامانم نگاه كردم.مضطرب به نظر ميرسيد.حتما از عكس العمل من ميترسه.
خب من حق دارم ناراحت بشم حدس ميزنم.
اون وقتى من فقط يه دختر ٨ساله بودم مامانو طلاق داد.
اون عصبى بود و من هيچوقت دوستش نداشتم.اما حالا وات د فاك؟
اون اينجا چيكار ميكنه؟!
مامان از روي مبل بلند شد.
رو ميز جلوي استفان يه فنجون بود كه تهش چاى بود.و يه بشقاب خالى.
به مامان نگاه كردم.عصبانيتم حد و اندازه نداره.تا اتاقم تقريبا ١٠قدم راهه در حالت معمول اما من اونو تو ٥قدم طى كردم.
شنيدم كه مامان تندتند دنبالم مياد.
مامان پشت سرم اومد تو اتاق و نگام كرد.

-آه كيتى لطفا آبروريزى نكن! الان نه!

-اوه منظورت چيه از آبروريزى؟من خيلى هم خوشحالم!

مسخره كردم و كيفمو پرت كردم رو زمين.

مامان با ابهام نگاهم كرد.پشت به در وايسادم و دستامو زدم به سينم

-نگو كه نمــيدونـى منظورم چيه!چه فكرى كردى كه اونو دعوت كردى اينجا؟!تو نميدونى كه من نميتونم اونو تحمل كنم؟!

گفتم و به سمت در اشاره كردم.

-من اونو دعوت نكردم ! اون خودش اومد كيت...اون فقط اومده سر بزنه به ما...ميخواست تورو ببينه!اون ديگه به ما آسيب نميرسونه...جديدا خيلي بى آزار شده...

-جديدا؟

-ببين كيت.درسته اون كودكى تورو خراب كرد..من اينو انكار نميكنم...ولى اون پشيمونه..اومده كه از تو عذرخواهى كنه..!

-اون راست ميگه

صداي استفان بود.برگشتم به سمت در.اون اونجا وايساده بود.

-باشه!پس تو اومدى چى رو ببينى؟ بدبختى مارو؟ اومدى ببينى كه ما وضع مالى خوبـى نداريم و لذت ببرى؟! اومدى تحقيرمون كنى؟ بايد حدس ميزدم يه روز پيدات ميشه.من واسه مامان متاسفم كه جوونيشو به پاى كسى مثل تو هدر داده...تو بدترين سن منو ترك كردى و حالا اومدى ببينى يه دختر كه بى پدر بزرگ ميشه چه اخلاقى داره؟اره؟

وقتى گونه هام گرم شد تازه فهميدم كه دارم گريه ميكنم.دستمو كشيدم رو گونه هام و زير چشمم و بهش نگاه كردم.چشماش پُر اشك بود اما اين باعث نميشه من دلم براى اون به رحم بياد.
مامان اومد جلوتر.

-من متاسفم كيت...من....

استفان گفت اما ادامه نداد.
منم نموندم تا گوش بدم و كتم رو برداشتم و از اون دو نفر رد شدم.از خونه رفتم بيرون و در رو محكم پشت سرم بستم.انگار كه ميخواستم همه ي اون اتفاقارو بذارم پشت اون در و خلاص شم.
گوشيمو در اوردم و زنگ زدم به كايلى.اولين نفرى كه به ذهنم اومد

-كيت؟

-كايلى..اشكالى نداره اگه من بيام خونتون؟

-البته كه نه!منتظرتم.

اينو گفت و قطع كرد.لبخند زدم و موبايلمو توى جيبم گذاشتم.كايلى هميشه اونجاست براى من.هيچوقت پشتمو خالى نكرده.اين دليلشه كه من عاشقشم.

Save you tonight(Harry Styles)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن