Chapter 13

31 9 0
                                    

صداى زنگ ساعتم كه در اومد من فكر كردم اون تنظيماتش بهم خورده و داره نيمه شب زنگ ميزنه.
اما وقتى چشممو باز كردم ديدم صبح شده.
انگار كه همش چند دقيقه خوابيدم.
شايد اگه ديشب مايك باهام اين كارو نميكرد الان دل و دماغ داشتم.
توى آينه نگاه كردم.چشمام كاملا قرمزه و دورش پف كرده.
بيشتر از هرروز صورتمو با آب سرد شستم ولباس پوشيدم.
چون ديرتر از روزاى قبل از خونه بيرون رفتم كايلى رو تو راه نديدم و مجبور شدم با اتوبوس برم چون خيلى سرد بود براى پياده رفتن.
تو اتوبوس فقط من تنها بودم.همه گروهى بودن يا جفتى.
آهى كشيدم و كمى بعد اتوبوس دم مدرسه توقف كرد و من پياده شدم.
داشتم به سمت ساختمون ميرفتم كه كسى از پشت صدام زد.
-كيت!
مايك از دور گفت و من به راه رفتنم ادامه دادم و كمى هم تندتر رفتم.

-هى كيـــت يكم آرومـــتر !

شِت اون بهم رسيد و منو نگه داشت.روبروم وايساد ولى من اونو كنار زدم و رد شدم.
اون اينبار منو محكم نگهداشت و هيكل گُنده شو جلوم قرار داد.من اصلا توي چشماش نگاه نكردم.بيشتر از اين حرفا ناراحت بودم.

-چى شده؟

از اين حرفش دلم ميخواست داد بزنم.اما نميدونم چرا هيچى تو گلوم نبود.

-بهم نگاه كن

من نميخوام بهش نگاه كنم چون مطمئنم بازم كم ميارم و ميبخشمش.
مايك دستشو رو صورتم گذاشت و دوباره حرفشو تكرار كرد

-به من نگاه كن كيتى

وقتى ميگه كيتى نشون ميده كه شوخى نداره.
من چشمامو بردم بالاتر از رو يقش و همونجا موندم.

-تو چشمام نگاه كن جدى ميگم.

مايك خيلى خشك اينو گفت.
من به زور به چشماى آبيش نگاه كردم.

-چى شده؟با من حرف بزن

مايك پرسيد.

-هيچى! من فقط خوشحالم از اينكه وانمود ميكنى هيچى نشده!

-منظورت چيه؟

-تو خوب ميدونى منظورم چيه مايك.لطفا خودتو به اون راه نزن.

-توضيح بده در مورد چى حرف ميزنى كيت.

مايك گفت و دست به سينه وايساد.

-اوه خدا! تو دقيقا ديشب منو بردي پارتى و اونجا منو ول كردى و رفتى!

صدام داره بالا ميره.

-من تو رو ترك نكردم كيت!

-اوه چرا تو اين كارو كردى! و عجيب تر اينكه يه دخترو هم بوسيدي!

-من مست بودم.خيلى مست! من واقعا منظورى نداشتم كيتى.

-واو!واقعا؟!پس اشكالى نداره اگه من يه پسر ديگه رو ببوسم و بعد دليل بيارم مگه نه؟البته فكر نميكنم واست مهم باشه؟

اينو داد زدم.چند نفرى دورمون جمع شده بودن و هر كى هم رد ميشد مارو نگاه ميكرد.

-خيلى خب اروم باش

مايك گفت و منو كشيد برد يه گوشه تا اون مزاحما برن.

-ولم كن

من گفتم و خودمو تكون دادم تا دست مايك رو از روى بازوم بندازم.

-گوش كن كيت.يكم منطقي باش.من كه نميخواستم اونو ببوسم.باشه؟اون هيچى نبود كه تو بخاطرش اينطورى ميكنى!

-اون هيچى نبود؟ميدونى چقدر خجالت كشيدم وقتى دوستام تورو در اون حالت ديدن؟من احساس كردم كه از يه هرزه هم بي ارزش ترم اون لحظه.البته كه براى تو هيچى نبود.به تو خيلى هم خوش گذشت.

من اينارو داد ميزدم.

-ديگه داري عصبيم ميكنى كيت

مايك هم داد زد.

-خوبه!

گفتم و كيفمو روي شونم جابجا كردم و از كنار مايك گذشتم.خوشبختانه اون سعى نكرد دنبالم بياد.من تموم اين مدت خيلى تلاش كردم كه بغضم نشكنه و حالا واقعا يه جايــى نياز داشتم تا خالى بشم.همونطور كه به سمت ساختمون مدرسه ميرفتم يكى صدام زد.يه صداى پسرونه.و من برگشتم ببينم كه كيه و نايل رو ديدم.اون پسر بلوند توى پارتى.
اون خيلي بامزه ست.اون به من رسيد درحاليكه نفس نفس ميزد بخاطر دويدن.

-هى...من تورو ديدم كه ....خب....ناراحت بودى؟!

-منظورت اينه كه ديدى كه من با دوستپسرم دعوام شد.

من حرفشو تصحيح كردم و آه كشيدم.

-اره...

-اين كار هميشــــگيِ ماست.

-اما....اين نبايد باشه...شما اگه همو دوست داريد پس اين چيزا چيه؟

-نميدونم

ما همونطور كه حرف ميزديم به راهمون ادامه داديم.

-ميدونى...هروقت چيزى بود ميتونى رو من حساب كنى...

نايل گفت و لبخند زد.اون خيلي بيبى فيسه و دندوناى نامرتبى داره كه ارتودنسى دارن و موهاى بلوندش تو صورتشه.

-ممنون! ميدونى يه چيز ديگه هم كه منو اذيت ميكنه اينه كه دوستاى زيادى ندارم! و خوشحالم كه الان با تو اشنا شدم !

-عاليه!بعدا ميبينمت فكر ميكنم كلاسم شروع شده.

نايل گفت و از اونجا رفت.منم سراغ كمدم رفتم و سعى كردم مغزم رو خالى كنم....

Save you tonight(Harry Styles)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن