-خيلى ممنون بچه ها و خسته نباشيد.
آقاى كالن اينو گفت و بچه ها از جاهاشون بلند شدن.
-هى كيتى!صبر كن
وقتى داشتم از راهرو رد ميشدم يكى صدام زد.
اون نايله.اون با قدم هاى تند به من رسيد-سلام
نايل گفت و لبخند زد.
-سلام نايل
-خب من ميخواستم ازت بپرسم دوست دارى امشب به يه مهمونى برى؟براى عوض كردن حال و هوات ميگم.
اون گفت و دستشو تو هوا تكون داد.
-اوه!اين مهمونىِ كى هست؟
-يكى از بچه ها.تو اونو نميشناسي.بيا .خوش ميگذره.
-آمممم...حدس ميزنم....
من راه افتادم اروم و اونم كنارم.
-راستي...خب ميدونى....تو ناراحت نميشي اگه من بپرسم كه اون دوست پسرت.....
-باهاش اشتى كردم.
-چى؟
نايل ايستاد.
-اره.
-عاليه!پس اونم مياد.
-مطمئن نيستم اما بهش ميگم.
-باشه!پس بذار من شماره تلفنتو داشته باشم تا برات ادرس رو بفرستم.
من شماره مو به نايل دادم.من همين الانم ميتونم حس كنم كه اون يه دوست خوبيه برام.اون ساده و بامزست تا الان كه من شناختمش.
ما از هم خدافظى كرديم و من جاى هميشگى ايستادم كه مايك رو ببينم و برگرديم خونه.
-كيـــت!
مايك گفت و اومد سمتم.اون منو بغل كرد محكم و پيشونيمو بوسيد.من عاشق عطر تنشم.
-اماده اى برا خونه رفتن؟
مايك پرسيد و دستشو دور كتفم گذاشت.
-مثل هميشه!
من داشتم براى مايك تعريف ميكردم كه نايل بهم گفته يه مهمونى هست و تمام مدت اون حواسش يه جاى ديگه بود.و وقتى من رد نگاهشو گرفتم يه دختر بلوند رو ديدم كه هيكل عالى داشت و داشت به مايك لبخند ميزد.
من به اون اخم كردم و اون فقط به مايك توجه ميكرد.من ميدونم مايك هاته و خيلى كنار من كه انقدر معموليم عجيب به نظر مياد اما نميتونم تحمل كنم كسي نگاش كنه.-مايك فهميدى چى گفتم؟
-هان؟اره اره....
-پس تو مياى؟
-فكرنميكنم امشب بتونم بيام....و اينكه براى چى نايل به تو گفته برى؟
-نايل دوست منه.
-جدى؟از كى؟
-وات د فاك؟اين چه سوالاييه؟
-باشه پس برو با نايل خوش بگذرون
اين حرف مايك باعث شد حس كنم احمقم.اون داره مثل بچه ها رفتار ميكنه.
-تو چت شده مايك؟!
-هيچى!
اون بازومو ول كرد و ازم جدا شد.من همونجا وايسادم و به مايك زل زدم كه دور و دورتر ميشد.
اون غيرقابل پيش بينيه.
من اميدوار بودم نايل زودتر بهم زنگ بزنه تا بهش بگم مجبورم تنها برم.
و اون بالاخره ساعت٤بعد از ظهر زنگ زد.-سلام؟
من گفتم چون مطمئن نبودم نايل باشه.من شمارشو نداشتم.
-كيتى؟
-اره منم.چه خبر؟
-ميخواستم ببينم به دوست پسرت گفتى؟
-اره.اون گفت نمياد.
-اها..پس من ميام دنبالت.
-برات اشكالى نداره؟
-نه اصلا! ادرس خونتونو برام بفرست و من ساعت٧اونجام.
-ممنون نايل.
اون خيلى مهربونه.هركس ديگه اى بود پيشنهاد نميداد كه بياد دنبالم.من ميدونستم اون دوست خوبيه.اونم واسه منى كه هيچ دوستى ندارم....
من حس بدى داشتم بخاطر اينكه نميدونستم مايك الان حسش چيه و الان ما باهم خوبيم يانه.
اما سعى كردم اين چيزارو از تو مغزم بيرون بندازم و براى مهمونى اماده بشم.
من موهامو همه رو پشت سرم جمع كردم و گرد بستم تا هيچى دورم نباشه.
رفتم سر كمدم تا يه لباس انتخاب كنم.من لباساى زيادى براى مهمونى ندارم چون ما زياد مهمونى نميرفتيم.اما ميتونستم براى امشب يه چيزى پيدا كنم.
يه لباس قرمز چشممو گرفت كه خيلى وقت بود نميپوشيدمش ولى بعد پشيمون شدم و يه پيراهن مشكى انتخاب كردم كه پوشيده تر بود و سنگين تر. اون روى آستينش و يقه ش گيپور داشت و كاملا مشكى بود.
ساعت ٦ و نيم من حاضر شده بودم.عجله كردم و بخاطر همين خيلى زود حاضر شدم.
نيم ساعت بعد وقتى نايل به گوشيم زنگ زد من از مادرم خدافظى كردم و رفتم از خونه بيرون.
حس بدى داشتم كه دارم بدون مايك جايــى ميرم اما اون خودش نخواست با من بياد و من نميتونم بخاطر اون خودمو ناراحت كنم.
نايل تو ماشين منتظرم بود و من تا دم ماشينش دوييدم تا از اون سرماى مسخره فرار كنم.-سلام نايل!
من گفتم و در ماشين رو محكم بستم.
-سلام!
-خيلى ممنون كه اومدى!وگرنه من نميتونستم بيام
-اون چيزى نيست!
نايل لبخند زد و راه افتاد.اون صداش به ارامش خاصى توشه.
أنت تقرأ
Save you tonight(Harry Styles)
Fanficكيت فقط يه دختر معموليه و عاشق دوست پسرشه! داستان رو بخونين تا ببينين كه چطور زندگي كيت تغيير ميكنه و اون تا ته خط ميره اما اون در واقع اول زندگيشه.....