0.5

833 136 78
                                    


روز موعود، همه تو فرودگاه بودن

لوک، کلوم و مایکل یه گوشه ایستاده بودن و مایکل داشت با مادرش خداحافظی میکرد. لوک از دور یه دختر بور رو دید که داره به سمتشون میدوئه

امیدواره اونی که فکر میکنه نباشه!

مادر لوک پیشونی لوک رو بوسید و اشک هاش رو پاک کرد. بن، برادر لوک بهش یه بغل مردونه داد و موهاشو به هم ریخت. وقتی اون دختر بهشون رسید یه تیکه کاغذ رو با خوشحالی تو هوا تکون داد

"ببییییییینننننن! منم با شما میام!"

اون جکی، خواهر لوک بود. لوک با کف دستش زد به پیشونیش...نه خواهش میکنم!

"ما داریم میریم برای کار!"

لوک غر زد

"من بلیط دارم"

جکی گفت...اون دختر بیست سال داشت و با این حال طوری رفتار میکرد که انگار پنج سالشه. لوک عاجزانه به کلوم نگاه کرد که داشت از بغل باباش می اومد بیرون. لوک به مایکل نگاهی انداخت ولی اون داشت خواهر زاده ش رو که خیلی کوچولو بود میدید

"جکی، اذیتم نکن! بن تو یه چیزی بهش بگو!"

لوک با ناراحتی گفت و مادرش چشم هاشو گرد کرد

"لوک، جکی باهاتون میاد...اینطور خیال منم راحته!"

"مام! ما که نمیریم عیاشی! ما میریم تا اون قرارداد لعنتی رو ببندیم و یه درامر پیدا کنیم!"

"من نمی فهمم...من بلیط دارم...من بلیط دارم"

جکی گفت و دور لوک چرخید...اون داشت با آهنگ مسخره ای میخوند

"من بلیط دارم...من بلیط دارم...من بلیط دارم...من بلیط دارم"

"خفه شو! باشه!"

لوک داد زد و جکی خندید...اون پرید لوک رو بغل کرد و محکم بوسیدش

"عاشقتم لوکاس!"

"هریییییییی!"

اشتون صدا زد. اون نمیتونست ساکش رو با خودش بِکِشه چون گیر کرده بود. هری فوری برگشت سمتش

"چی شده؟"

"میتونی کمکم کنی؟"

"نچ!"

هری خیلی راحت جواب داد و اشتون رو همونجا رها کرد. اشتون پاشو به زمین کوبید و با کلافگی دوباره سعی کرد تا چرخ ساکش رو از توی اون سوراخ بیرون بیاره

لعنتی!

"میتونم کمکتون کنم؟"

یه پسر بود با عینک...اون بلوند بود و کت و شلوار رسمی پوشیده بود...چشماش مثل دوتا الماس بودن که توی صورت سفیدش می درخشیدن

"اوه...ممنون میشم"

اشتون گفت و اون پسر بعد کمی اینور اونور کردن تونست ساک اشتون رو بکشه بیرون

bermuda passengers ‣ larry.ziam.lashton.niall ✓Where stories live. Discover now