2.4

819 75 49
                                    

"لویی؟"

هری لویی رو تکون داد. لویی چشماش رو باز کرد و آبی توی سبز گره خورد. نفسش برید...به دور و بر نگاه کرد، خیلی سریع از جا بلند شد و هری با تعجب بهش نگاه کرد

"اینجا- این- ما...ما کجاییم؟"

"اوه لو، دوباره داروهاتو نخوردی؟ دیشب هم نخورده بودیشون واقعا نمیدونم چی بهت بگم"

هری سرزنش کرد. لویی گیج بود، دارو؟

"دا-دارو؟"

"آره دارو. زودتر آماده شو از بیمارستان زنگ زده بودن، میخوان زودتر بری چون یه بیمار بهت احتیاج داره"

هری هول هولکی گفت و داروی صبح لویی رو بهش داد. لویی منگ بود ولی دارو رو گرفت و از تخت بیرون اومد. زود حاضر شد و هری ساندویچ کره بادوم زمینیش رو بهش داد تا تو راه بخوره. وقتی لویی وارد پارکینگ شد، به دور و بر نگاه کرد. اون تو یه پنت هوس زندگی میکرد؟ جدی؟ دکمه ی سوئیچ رو زد و یه ماشین مدل بالا به صدا دراومد. اون ثروتمند بود...

گویا

وقتی وارد بیمارستان شد، یه پرستار دوید سمتش

"دکتر یه بیمار مهم داریم!"

"مهم؟ کی هست؟"

"لوک همینگز از گروه فایو سکندز آو سامر"

"چی؟"

چشمای لویی گرد شدن. لوک! اون زود لباساش رو عوض کرد و بدون اینکه به نیمکتا نگاهی بندازه و بقیه رو ببینه وارد اتاق عمل شد. پرسید که چی شده...

"یه ضربه به سرش خورده وقتی تو استیج افتاد"

یکی از پرستارا گفت و لویی به رنگ پریده ی لوک نگاه کرد. نفس عمیقی کشید...میتونست تصور کنه اشتون الان تو چه حالیه...یعنی هری نمیدونست؟

"خب...کارد..."

***

لویی از اتاق عمل بیرون اومد و دستاش رو شست. چشماش اشکی بودن...از اتاق بیرون رفت

"لویی..."

کلوم زمزمه کرد. کلوم، مایکل و اشتون اونجا بودن با بادیگارداشون. اشتون سرش رو روی شونه ی کلوم گذاشته بود و مایکل دستش رو دور کمرش انداخته بود. قیافه ی کلوم قیافه ی خودش بود، این یه جنبه ی مثبت! ولی...

"من...من واقعا نمیدونم چی بگم...دیر بهم خبر دادن...لوک...لوک...لوک"

لویی به اشتون نگاه کرد که هر آن بود سکته کنه

"اون خوبه ولی...تا یه مدت...نمیدونم تا کِی ولی تا یه مدتی قسمت چپ بدنش بی حس خواهد بود...به طور فلج"

چشمای پسرا گرد شد. مایکل از جا بلند شد و لویی رو هُل داد

"دروغ میگی!"

bermuda passengers ‣ larry.ziam.lashton.niall ✓Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon