0.8

644 121 84
                                    

اشتون احساس میکرد خوابه...آره لعنتی همه ی اینا خوابه! ولی درد زخمش هر آن بهش یادآوری میکرد این خواب نیست احمق!

هری به دست قطع شده ای که تو دستش بود نگاه کرد...دست یه زن بود...خونی بود و انگار باد کرده بود

هری زود لاشه ها رو کنار زد و وقتی بقیه ی دست اون فرد رو دید، تندتر لاشه ها رو کنار زد...کاش اینکار رو نمیکرد...با دیدن صورت کسی که میشناختش، زبونش بند اومد...نه...امکان نداره!

"نه!"

هری زمزمه کرد. اشتون که دید هری همونجا نشسته، نگران شد. به کمک نایل رفت پیش هری و با دیدن صورت آنه زیر لاشه ها احساس کرد قلبش دیگه نمیپته

"هری! هری...بگو که این دست آنه نیست!"

اشتون داد زد. هری اشکاشو پاک کرد و اشتون رو که کنارش نشسته بود رو بغل کرد...این آنه ست، اینی که زیر لاشه هاست آنه ست. اون دوتا پسر به صورت مادرشون خیره بودن که آنه ناگهان چشماشو باز کرد. نایل، هری و اشتون هرسه داد کشیدن و به عقب پرت شدن

"هری! پسره ی احمق منو از اینجا بیار بیرون"

"آنه!"

هری جیغ کشید و زود لاشه ها رو کنار زد. دید یه زنه که مُرده بود، روی آنه ست. در واقع این دست اون زن بود که قطع شده بود. اشتون و هری زود مادرشونو بغل کردن و آنه روی موهاشونو بوسید...آنه خوب بود...اشتون یه مشت به بازوی هری زد

"احمق! هیچ میدونی چقدر ترسیدم؟"

"خفه شو من خودمم ترسیدم!"

"تو یه احمق کودنی، هری!"

"تو هم یه لوس ننری!"

"تو-"

"پسرا!"

 آنه به پسراش که هنوز هم تو بغلش بودن تذکر داد و اشتون و هری ساکت موندن. ولی اگه نگاه ها میتونستن بُکُشن، تا حالا هری و اشتون مُرده بود

لوک که نتونسته بود جکی رو پیدا کنه، کلافه لاشه ای رو پرت کرد اونطرف...کلوم کنارش نشست...خیلی ناراحت بود

"میخوام یه چیزی رو بهت بگم"

اون به حرف اومد. لوک نگاهی به اونطرف کرد و "هوم"ی کرد

"من و مایکل سه ماهه که باهم قرار میذاریم"

کلوم گفت و چشمای لوک گشاد شدن

"وات؟ وات دا فاک کل؟"

"میخواستیم بهت بگیم ولی فکر کردیم شاید اونموقع احساس ثیرد ویل روداشته باشی"

کلوم گفت و لوک فقط با حرص نگاهش کرد. دوتا از بهترین دوستاش باهم قرار میذاشتن و لوک الان باید بفهمه! الان که معلوم نیست کدوم جهنمین و به چه دلیل به فاک رفته ای زنده ن

"ازتون متنفرم"

"لوک!"

کلوم صدا کرد ولی لوک به سمت اشتون رفت. به زودی همه یه جا جمع شدن. بقیه رو نتونسته بودن پیدا کنن...همه مُرده بودن...ولی هری نمیتونست تحمل کنه خواهرش گم شده...اون نمیخواست جما رو از دست بده

"اینجا کجاست؟"

کلوم از دوتا پسری که بزرگتر به نظر میرسیدن پرسید.اونا نایل و زین بودن

"نمیدونیم...نمیدونیم"

نایل زیر لب گفت...ولی اینجا، این جهنم خیلی هم خوب بود! یه راز بین من و شما ها، قراره اینجا کلللیییی خوش بگذره هاهاهاهاهاهاهاهاه

مسافرای بد بخت و بیچاره، به راه افتادن تا حداقل راهی به بیرون از اینجا پیدا کنن. میتونستن صدای اقیانوس رو بشنون، ولی نمیدونستن از کدوم راه باید برن...

خود به خود یه گروه تشکیل داده شد...

کلوم، لوک، اشتون، هری، آنه، زین، نایل

چه گروه خوبی مگه نه؟

چون قلبت داره تند تند میزنه، کلمات رو سریع میخونی و نمیدونی که این کارت اشتباهه...نباید برای مهره های سوخته نگران بود...میفهمی؟ پس لطفا مانیتور رو عقب تر نگه دار و سعی کن به جیغ هایی که توی ذهنتن فکر نکنی...

کی داری اینو میخونی؟

صبح؟

ظهر؟

شب؟

اوه نیمه شب؟

فرقی نداره...ترس همه جا و روی همه چیز هست...

همین الان اگه به خودت بیای نفست رو حبس کردی...چرا آخه؟ آروم باش...آرررروووووممممم هاهاهاهاهاهاههه

در ضمن...من کارم تازه شروع شده پس، ازم متنفر نباش! این به ضررته عزیزم

هاهاه...من عاشق خودمم ^-^


*** هار هار حرفی ندارم

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

bermuda passengers ‣ larry.ziam.lashton.niall ✓Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang