آخرین پارت این کتاب ۱۸ نوامبر ۲۰۱۶ آپ شده.
یعنی دوسال پیش...؟ آره. الان ۱۶ سپتامبره :))
این چپتر "اکسترا" مربوط میشه به کتاب اصلی.
اگه یادتون باشه من اول کتاب گفتم این یه کتاب با شخصیتای خودم بود و من به یه فن فیکشن تبدیلش کردم.
ولی کتاب اصلی که وقتی ۱۴ سال داشتم نوشتم چطور بود؟
خانواده ی اسمیت: آقای موریس اسمیت، خانم هانا اسمیت.
یه خانواده ی آروم با دوتا فرزند، مایکل اسمیت شیطون و مغرور ۲۳ ساله، و میرندای لوس ولی مهربون ۲۱ ساله.
خانم هانا که کمی [زیاد] وسواسی بود جای آنه استایلز رو گرفت. همینطور هری جای مایکل و اشتون جای میرندا رو گرفتن. خواهرشون هم بعد به جمعشون اضافه شد.
خانواده ی ویلگارد [اصلا معنی نداره شتنسعث]: آقای جولیوس ویلگارد، خانم هلن ویلگارد [خدای من]
سایمون ویلگارد ساکت و [هیچ سنی درج نشده ولی هم سن و سال میرندا و شاید هم بزرگتر] خواهرش که به فرزندی قبول کرده بودن، ماریان ویلگارد؛ هم سن و سال و شیفته ی مایکل. اون آسم داشت، کلیشه بیچ.
این خانواده یه جوری جاشون رو دادن به لوک، جکی، مایکل و کلوم.
همونطور که من یه بایسکشوال این دیسگایز بودم، میرندا و سایمون عاشق هم میشن- ولی هنوز هم که هنوزه نمیتونم هیچ ارتباطی بین اونا پیدا کنم.
"در کابین خلبان، کمک خلبان، برادر زاده ی خلبان بود. خلبان از همان بچگی برادر زاده اش، او را خنگ میدانست. آدام کمک خلبان و برادر زاده ی ویل بود."
و میدونین که اینا جاشون رو به کیا دادن؟
گروه دکترای نابغه، زین، لیام، نایل و لویی، در واقع جای دو نفر رو گرفتن.
جرج بروک دیوانه و پرحرف ۴۰ ساله، و همینطور شیگو چوئی یان [د فاااااعک] که به منظور در برگرفتن کلیه ی نژادها و رنگها در این داستان حضور داشت و نقش زیادیم نداشت.
آخرم مرد.
شخصیت مایکل اسمیت هر قدر که نزدیک شخصیت هری بود، ولی زخماش و درداش به اشتون رسید. ماریان با اینکه بیشتر شبیه مایکل کلیفورد بود ولی فرزند خونده بودنش به اشتون رسید.
من خودم یه کراش ذره ای رو مایکل اسمیت داشتم ㅠㅠ خیلی باحال بود
خبیث تو داستان اصلی وجود نداشت.
ولی شخصیتای خبیث وجود داشتن.
کریستینا، یه دختر جوون و جذاب که معلوم نبود از کجا پیداش شده، آدام [که خواست مایکل رو بکشه] و جولیوس که بخاطر خشک بودنش بین دختر و پسرش فرق میذاشت.
حالا این وسط یه دختر بچه به اسم جِیدی هم بود که هیچ کس رو نداشت...آخرم تو بغل جولیوس مرد.
آخرم معلوم شد جیدی و کریستینا خوهرن و دخترای رئیس قبیله ی آدم خوار ها هستن؛ البته کریستینا خواهر خودشو کُشت...چون اون مامور شده بود مسافرا رو ببره و قبیله شون اونا رو بخورن، ولی جیدی مخالف بود. اون دختر بچه همش
منطق داستان اصلی و شخصیتاش خیلی، خیلی، خیلی عجیب بود. و خیلی تاریک.
واقعا ذهن یه دختر بچه چقدر میتونه تاریک و ترسناک باشه...مهم تر اینکه، همه ی صحنه های وحشتناک رو با خونسردی تمام نوشتم...
چقدر کول بودم خدایا 😂
اوکی دتس ایت؛ فقط فکر کردم جالبه بدونین! حالا...
فکر میکنین اون بهتر به نظر میرسه یا همینی که تو واتپده؟
به نظر من...هیچکدوم!!! ولی این ورژن بهتره چون یه کم عقل داشتم وقتی نوشتمش.
ممنون که داستانای قدیمی و خجالت آورم رو میخونین :)))) داستانای جدید هم تو پیجم هستن~ [ولی اونا بهترن :>]
مریلآ
YOU ARE READING
bermuda passengers ‣ larry.ziam.lashton.niall ✓
Adventure"نفرت درون من اونقدر قوی بود که نتونستن بُکُشنم، درعوض همه ی شیاطین اینجا تحت فرمان منن" *برای بهتر متوجه شدن داستان از مقدمه نپرید*