2.0

561 87 49
                                    

لوک رو مثل اشتون پرت کردن وسط اتاق. صورتش بخاطر اشکاشش خیس بود و پوست سفیدش میدرخشید. مایکل زود بهش کمک کرد. لوک دستاشو دور گردن مایکل انداخت و گریه هاش دوباره مون گرفتن. اشتون فقط کنارش نشست. یک بار دیگه همه به لویی نگاه کردن

"حرفشم نزنین"

اون با خودخواهی گفت و یه چشم غره ی حسابی از زین نصیبش شد. کریستوفر از جا بلند شد و جلوی لویی ایستاد

"تمومش کن عوضی! اون داروی لعنتی رو بده بهشون و ما رو آزاد کن تا بقیه ر هم شکنجه ندا-"

حرف کریستوفر با صدای در قطع شد

"چه تصمیمی گرفتین انسان های احمق؟"

اون کلوم بود. مایکل و لوک بهش خیره شدن...کل...دوست عزیزشون

"میتونم بغلت کنم؟"

مایکل التماس کرد. هیولایی که مثل کلوم بود لبخند بزرگ و وحشتناکی زد. اون دستاشو باز کرد

"دنبال دوست پسرتی نه؟"

اون گفت. مایکل سرشو تکون داد. این چند روز به اندازه ی کافی شکنجه شده بود و بدنش تحمل درد بیشتر رو نداشت؛ در همین حالت، بدنش یه جورایی به درد عادت کرده بود پس اهمیتی نمیداد اگه کلوم قلابی رو بغل کنه و بسوزه...البته شاید بسوزه مااااا که هیچی نمیدوووونییییمممم هاها >:)

مایکل آروم از جا بلند شد. بدن نحیفش رو بین دستای کلوم قلا- نه این موجود دیگه سفید نبود با صدای روح مانند و چشمای قرمز...این موجود کلوم بود...کلوم واقعی. هیولا که به کلوم واقعی تبدیل شده بود مایکل رو محکم بغل کرد. مایک، پسرک بیچاره بین دستای کسی که مرده بود برای آخرین بار اشک ریخت، لبخند زد و بو کشید. لمس کرد، حس کرد و زنده شد. دردهاش رو فراموش کرد...ولی وقتی جدا شد، اشکاش قطع شدن، دردهاش برگشتن، دیگه لبخند نزد، لرزید. کلوم دیگه اونجا نبود...اونجا فقط یه هیولا به شکل کلوم بود که رنگش سفید، صداش روح مانند و چشما و دندوناش سرخ بودن...سرخ به رنگ خون

به رنگ خونی که تو رگ هامون جریان داره. به رنگ خونی که از زخمامون میاد بیرون. به رنگ خونی که میخوری- آمممم نه خب...فقط خون نمیخوریم آممم...قلب خوشمزه تره >:/

به هرحال این احمقا به هم نگاه کردن. هیولای کلومی، دست کریستوفر رو گرفت و کشید

"حتما باید گوشمالی داده بشین"

اون زمزمه کرد و کریستوفری که داشت فریاد میکشید رو با خودش برد. کسی تلاش نکرو هیولا رو نگه داره. لویی و لوک پوزخند زدن. اونا از کریس خوششون نمیومد. لوک بدن کوچیک اشتون رو بین دستای درازش گرفت. زین "آو" ی کرد چون ببینید...اونا خیلی کیوتن. هری به زین خندید و لویی اتوماتیک وا بزرگترین لبخندش رو زد

"هی برو بشین کنارش"

زین زمزمه کرد. لویی لبخندش رو دزدید و سرشو تکون داد

bermuda passengers ‣ larry.ziam.lashton.niall ✓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora