در این که من خبیثم و نمیخوام سر به تن تک تکتون باشه، ولی از تولد خوشم میاد. چپتر قبل و این چپتر کادوی تولد فاطی هستن >:)
خوشم میاد دوست دارین تو تولداتون چنین داستانی براتون تعریف کنم >:)
ولی...سارا که پشیمون شد از خواسته ش...حالا ببینیم تو هم پشیمون خواهی شد؟
>:) سعی میکنم دردش کم باشه
با دیدن یه هیکل ستبر و دو نفر دیگه پشتش، زین زود لیام رو بغل کرد. لیام از جا بلند شد و دست زین رو گرفت
"ببخشید؟"
اون یه مرد بود با دوتا مرد پشت سرش. لیام و زین نفس عمیقی کشیدن و احساس کردن زنده شدن. وقتی اون مردا به آتیش نزدیک شدن، لیام و زین قیافه هاشونو بهتر دیدن. یه مرد میانسال، یه مرد و یه پسر جوون. خب اینا خیلی آشنان مگه نه؟
"من کایلم. ما هم تو اون پرواز بودیم"
اون مرد که میزد چهل ساله باشه گفت. پسر جوون کنار کایل نشست ولی مرد میانسال همونجا ایستاد
"من کریستوفرم، و این عموم، مارکه"
"هی"
زین با خوشرویی گفت و اونا لبخند زدن
"خب...شما چرا تو این حچل افتادین؟"
کریس پرسید و لیام و زین سراشونو انداختن پایین
"ما چهارتا دکتر بودیم که برای کاری میخواستیم بریم به اون جزیره"
"خیلی خوب"
"خب شما چطور؟"
لیام از کایل پرسید. رنگ کریستوفر پرید
"ما...ما...ما هم برای کاری داشتیم میرفتیم"
کایل من و من کرد. لیام اخم کرد. به لباسای خاکی و خونیشون نگاه کرد ولی چون تاریک بود سر شونه هاشونو ندید. اونا کمی نشستن و زین براشون توضیح داد که نگهبانی میکنن و اینا. لویی از پناهگاه غار مانند بیرون اومد ولی وقتی میخواست بره بیرون یه نفر مچ پاشو گرفت. لویی دستشو روی دهنش گذاشت تا جیغ نکشه
"کجا میری؟"
لوک بود. چشمای بلوریش تو تاریکی درخشیدن و لویی کمی ازش ترسید! لویی مچ پاش رو آزاد کرد
"ببینم بیرون چه خبره"
"منم میام"
لوک گفت و دست لویی رو محکم گرفت. اون واقعا میترسید که لویی بهشون کلک بزنه و بعد اشتون رو مجبور کنه از اون دارو به زخمش بزنه و بعد...بعد...اه هیچی
من از این احمقا خوشم نمیاد ولی نمیخوام کسایی که ازشون حتی یه کوچولو هم که شده خوشم میاد زود بُکُشم. درسته کلوم حیف شد و همش بخاطر اون قرعه کشی بود. الان این قرعه به اسم یه دختره >:|
YOU ARE READING
bermuda passengers ‣ larry.ziam.lashton.niall ✓
Adventure"نفرت درون من اونقدر قوی بود که نتونستن بُکُشنم، درعوض همه ی شیاطین اینجا تحت فرمان منن" *برای بهتر متوجه شدن داستان از مقدمه نپرید*