0.9

607 114 85
                                    

مسافرای خسته ی احمق، همه به سمت نور نجات به راه افتادن، البته اگه نوری وجود داشته باشه. هری دست اشتون رو محکم گرفته بود. نایل از کناز زین جم نمیخورد و لوک سعی میکرد اونقدر که میتونه از کلوم دور باشه

"هی!"

کلوم صدا زد. از جایی پشت درختا دود برخاسته بود و این میتونست نشانه ای از بشریت باشه. پس همه به سمت دود رفتن و لاشه های هواپیما رو دیدن...با جسدهایی که بهشون دهن کجی میکردن...وضع جشدا خوب نبود...حتی خیلیاشون رو نمیشد تشخیص داد مَردَن یا زن

همه به دنبال گمشده هاشون گشتن...نایل پرستار جوونی که قرار بود باهاشون باشه رو پیدا کرد...ولی اون مُرده بود. اوه این براشون اهمیتی نداشت! نایل میخواست زودتر دکتر تاملینسون و دکتر پین رو پیدا کنه؛ ولی زین فقط دنبال یه هیکل بزرگ با موهای قهوه ای بود. همه به سمت جیغی که لوک زد برگشتن

"احمق جیغ نزن!"

اون موجودی که لوک داشت ازش فرار میکرد بلند گفت. همه به سمتش برگشتن. اون...اون یه دختر بود؟

"لوک! دام اَس من خواهرتم! جکی!"

"جکی!"

کلوم داد زد. لوک زود جکی رو بغل کرد. چون موهای جکی کثیف و روغنی روی صورتش ریخته بودن، لوک ازش ترسید...کلوم یه تیکه شیشه پیدا کرد و به جکی داد تا موهاشو ببُره...اینطوری بهتر بود. خب...یکی دیگه از قربانیامون پیدا شدن

آهق نمیتونم صبر کنم تا ببینم چطور میمرن! هه هه

اونا کمی گشتن و حاصل تلاششون، کامل شدنشون بود...

جما، تاملینسون، پین

ولی مایکل!

کلوم یه تیکه لیاس پاره پیدا کرد...دوید سمت لوک

"این مال مایکله قسم میخورم"

کلوم گفت و بغضش ترکید...لوک اخم کرد و کلوم رو محکم تو بغلش گرفت. لیام، پین البته، چون منطقی ترین موجود زنده بین اونا بود نچ نچی کرد

"نه...اینطوری نمیشه. نباید جلوتر بریم. هوا کمی دیگه تاریک میشه و بعد اونموقع ست که باید با زندگیاتون خداحافظی کنین"

"پس باید چیکار کنیم؟"

زین پرسید و به لیام خیره شد. لیام کمی معذب شد و گلوشو صاف کرد

"باید یه پناهگاه از لاشه ها برای خودمون درست کنیم"

این فکر منطقی به نظر میومد پس همه دست به کار شدن تا لاشه های مناسب رو پیدا کنن. لویی، پسر موفرفری که یه برگ روی پهلوش بود رو دید

"هی!تو زخمی شدی؟"

"خب...آره ولی چیزی نیست واقعا"

اشتون علی رغم دردش گفت و لبخند زد. لویی اخم کرد. یه بطری خیلی کوچیک فلزی رو از توی جیبش درآورد. این همون دارویی بود که بخاطرش داشتن میرفتن به اون جزیره. خب...میدونین...که زیادم موفقیت آمیز نبود

"زین!"

لویی زین رو با اسم صدا زد و زین تعجب کرد...ولی خب...ولش کنین! شما با احساسات دیگران چه کاری دارین؟

منتظر بقیه شی؟ میخوای بدونی لویی چی به زین گفت؟ میخوای بدونی بقیه ش چی شد؟

نمیگم!

به همین راحتی! هاها

شما هیچوقت نمیتونین کسی رو که نمیخواد حرف بزنه رو وادار به حرف زدن کنین مگه اینکه اون آدم خیلی بی اراده باشه

به این ترتیب، چپتر تموم میشه با اینکه اونقدر کوتاهه که نمیشه چپتر صداش کرد! خب...میخوام از این به بعد، آخر این زحمتی که میکشم و براتون داستان مزخرف چند تا احمق رو تعریف میکنم، یه امضا بزنم...چطوره؟


امضا:

  >:)   خـبـیـث    (:<

هاها دوسش دارم (:<


***چپتر بعدی رو نخواین چون آپ نمیکنم (:<

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

bermuda passengers ‣ larry.ziam.lashton.niall ✓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora