Chapter3:قراراول

1.2K 192 19
                                    

گبريل به من گفت:سعی کن توی قراراول راجب خودت باهاش حرف بزنی.  اون روی کلمه ی"خودت"تأکيدکرد.بعدادامه داد:اون مثل جردنيست مگی.پس ميتونی يکم نرمش به خرج بدی باشه؟  من سرموبه نشونه ی تأييدتکون دادم چون معمولن ازتنش اجتناب ميکردم.:ويه چيزديگه اينکه...
گبريل دستش روجلوآوردوعينکموازروی چشمهام برداشت:بهتره توی قابش باشه!
_امامن نميتونم بدون عينکم...
_يه نگاه به قيافه ی خودت بنداز.واقعن دوست داری شبيه احمقابه نظربرسی؟
_اگرعينک زدن به معنی احمق بودنه خب من ترجيح ميدم يه احمق بيناباشم تايه عاقل کور.
_ولی مردم آدمای عاقل روبه احمقاترجيح ميدن.حتااگه نابيناباشن.
_من به خاطر...
حرفمونيمه تموم گذاشتم.شايدبهتربودبحث نميکردم.فقط کافی بودبهش لبخندبزنم وبگم باشه!وبعدکارخودموانجام بدم.اين يه استراتژی بودبرای جلوگيری ازفرسايش اعصاب.پس گفتم:خيلی خب.من تسليمم.   اون لبخندزدوعينکموبادقت توی قابش گذاشت.بعدگفت:ويه چيزديگه...اگراون درآخربهت پيش نهادداد که تاخونه برسونت احتمالن به اين معنيه که ازت خوشش اومده.
درحالی که بااحتياط_جوری که اون نفهمه_دستموبه سمت قاب عينکم ميبردم گفتم:آها!
********
برای اولين قرار،پارک احتمالن جای مناسبی محسوب نميشد.امامن به جايی غيرازکافی شاپ نيازداشتم.جايی که بهم آرامش بده.واين کاررومعمولن رنگ سبزبرام انجام ميداد.پس من يه پارک روبرای قراراول انتخاب کردم.چون ممکن بوداين فقط قرار"اول"نباشه.
من قبلن يک بارالکس  روديده بودم.امافقط به عنوان دوستِ دوست پسرگبريل وهيچوقت به ذهنم خطورنميکردکه يک روز بخوادبامن رابطه برقراربکنه.اين توی همون برخورداول غيرممکن به نظرميرسيد.امالان اون احتمالن نظرش روتغييرداده بود.
وقتی که به محل قراررسيدم دقيقن نيم ساعت اززمانی که قراربودهمديگه روببينيم گذشته بود.درست نيم ساعت.من نگاهموازروی صفحه ی ساعتم برداشتم وبه اطراف گردوندم.تک تک نيمکتای خالی وپراون پارک کوچيک ودنج روازنظرم گذروندم وسعی کردم الکس روازبين تمام پسرای جوونی که اونجابودن تشخيص بدم.ولی خب...اون نبود!
من انگشتهای يخ کرده م روتوی موهام فروبردم وتمام تلاشموکردم تاتصويری که توی اولين ديدارمون ازاون داشتم روبايکی ازکسايی که اونجابودتطبيق بدم.امااون نبود.اون شبيه هيچکدوم ازآدمای توی پارک نبود.
سعی کردم منطقی باشم.خب شايدتوی ترافيک گيرکرده بود ياهرمشکل ديگه ای.ممکن بوداتفاقی براش افتاده باشه يابرنامه هاش بهم ريخته باشن.ممکن بودخواب مونده باشه.ممکن بوديک ميليارددليل برای نيومدن داشته باشه.اماازبين اون يک ميليارددليل فقط يکيشون بودکه ديوانه واروپشت سرهم توی مغزمن تکرارميشد.@

Maggy's Planet(1)Where stories live. Discover now