"عکس؟"
باعجله تصحيح کردم:منظورم عَ...عَکاسی بود.
_تعجب کردی؟
به سمتش برگشتم وديدم که داره يکی ازاون لبخندای کجشوتحويلم ميده.جواب دادم:خب...نه راستش حدس ميزدم هنرمندباشی!
_تونيستی؟
_فکرميکنم قبلن راجبش بهت توضيح داده باشم.
هری باکف دست راستش آروم به پيشونيش زدوگفت:آره...بهم گفته بودی!پس حالانوبت منه که ازت راجب رشته ی تحصيليت بپرسم.
_رياضيات
_جدن؟دراينصورت احتمالن تويه نابغه ای!
صندلی ای که جلوکشيده بودم رو بادستم ثابت نگه داشتموخودموروش انداختم.بعديه نفس عميق کشيدم وگفتم:نه نيستم!
_ولی.رياضيدانا معمولن...
_ واقعن نميدونم اوناچطورين اما من يکی يه کودن به تمام معنام!درواقع نه استعدادی دراين زمينه دارم نه علاقه ای.
_پس چراانتخابش کردی؟
شونه هاموبالاانداختموجواب دادم:نميدونم.
هری خنديد:آدم عجيبی هستی.
بهش لبخندزدموبعدنگاهموبين عکسای روی ديوارگردوندم:هی چراايناهمشون سياه و...
قبل ازاينکه کلمه ی"سفيد"ازدهنم دربيادچشمم روی يه عکس ثابت موندوباعث شدحرفموناتموم بذارم.عکس يه دخترکه داشت ميخنديد.ازجام بلندشدم ورفتم طرف اون تابلو.بعدهمونطورکه بهش اشاره ميکردم پرسيدم:اين...اين کيه؟
_شارلوت.اسمش شارلوته.
هری چندقدم به جلوبرداشت ودرست پشت سرمن وايستاد:وبه جرئت ميتونم بگم زيباترين موجوديه که تابه حال ديدم. صورتموبه طرفش برگردوندم.امااون محوتماشای عکس "شارلوت"شده بود.طوری که هری به تابلونگاه ميکردباعث شدمن خودموکمی کناربکشم.چون حس ميکردم بين اون وتابلوحايل شدم.
يه بارديگه به عکس نگاه کردم.به چينی که به خاطرخنده روی بينی وکنارچشماش افتاده بود.به مژه های بلندش که انگارروی پلکهاش سنگينی ميکردن.به چشمای بزرگ ولبهای درشت خوش حالتش.بعدانگاريادم اومدکه اون لبخندروقبلن کجاديدم:روی لاک اسکرين گوشی هری.
نگاهمودوباره به سمت هری برگردوندم اماانگارکلماتوگم کرده بودم.توی اون فضااحساس ميکردم يه موجوداضافيم(والبته اين احساس برای من جديد وناآشنانبود).انگاريه جورارتباط نامرئی ومقدس بين هری وعکس شارلوت وجودداشت که کلمات من خدشه دارش ميکردن.توی چشمای هری چيزی شبيه"هی من ميتونم تاآخردنيابشينم وفقط بهت خيره بشم"وجودداشت.ويه احساسی بهم ميگفت که اون تابه حال به هيچکس ديگه ای اینطورنگاه نکرده.
پس من فقط سرموبرگردوندموباخودم زمزمه کردم:آره.اون خيلی زيباست! البته که من دربرابراون به شدت زشت بودم.
_خيلی خب.
هری بلخره سکوت روشکست:هنوزيه جای ديگه هست که بايدببينيش مگ.
_يه جنبه ی ديگه ازشخصيت تو؟
_ميشه گفت!
اون چشمک زدوگفت:دنبالم بيا!
*****
درست نميدونم تعدادآدمهاي تنهايی که يه خونه ی بزرگ باچندين تااتاق خواب روميخرندوبعديکی ازاوناروفقط به اين اختصاص ميدن که هرچندوقت يه بار به ديواراش رنگ بزنن چقدره.ولی اينوميدونم که هری استايلزيکی ازاون آدمهابود.
اون منوبردتوی اتاق خالی بزرگی که هرقسمت ازديواراش يک رنگ بود.درست مثل اينکه چرتکه روبرداری وهروقت دلت خواست،هرقسمتيوکه ميخوای،هررنگی خواستی بزنی.والبته بايداعتراف بکنم بااينکه برای زدن اون رنگهاهيچ برنامه ريزی قبلی ای وجودنداشت،رنگهاهارمونی قشنگی روتشکيل داده بودن.چيزی مثل:"نظم دربی نظمی"
گفتم:اين رنگا...
حرفموناتموم گذاشتمواجازه دادم اون مکالمه روادامه بده اون گفت:فکرميکنم حالاديگه فهميده باشی چراعکسای من سياه وسفيدن!
وبعدباغرورلبخندزد.پرسيدم:ينی ميخوای بگی تمام رنگهايی که ميتونستن توی عکسات جمع بشن اينجان؟
_نه!
هری چهارزانوروی زمين نشست وادامه داد:همه ی ما يه بعدسياه وسفيدداريم وخب...همينطورهم يه بعدرنگی.ولی اکثرمون بعدسياه وسفيدمونوناديده ميگيريم درحالی که نقش پررنگی توی شخصيتمون داره.درواقع ميشه گفت پايه واساس شخصيت هرآدمی بعدسياه وسفيدشه که مابهش ميگيم:خوب وبد.من اين دوتابعد روازهم جداکردم.
_و...رنگها؟
_خب اونااحساسات رونشون ميدن.
_تو...بارنگهااحساساتت رونشون ميدی؟
هری ابروهاش روبالاانداخت:شايد.
اون لعنتی داشت ازروش من استفاده ميکرد.سعی کردم بهش لبخند نزنم.ولی اينکارغيرممکن بود.پس روموازش برگردوندم تابقيه ی ديواراروببينم.همه ی اونارنگارنگ بودن .همه به جزيکی.
يکی که تمامن آبی بود.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Maggy's Planet(1)
Hayran Kurguهری يه سياره نداشت. چيزی که اون داشت يه کهکشان ناشناخته بود:) [Dedicated to all the broken girls in the whole wide world:")]