قبل ازاينکه درسفيدخونه روبازبکنم وهلش بدم تو ميتونستم صدای عربده ی متيوروبشنوم که ميگفت:نميخواااام...نمييخوااااااام.
همونطورکه سرموتکون ميدادم واردخونه شدم وسريع دروبستم.دوست نداشتم همسايه هابيشترازاين متوجه حمله ی عصبی مت بشن.گرچه که اونااحتمالن به اين صداهاعادت کرده بودن.
باهرپله ای که بالاميرفتم،صدای مامان واضح ترميشدکه ازبين هق هق هاش زمزمه ميکرد:مت...خيلی خب...خيلی خب آروم باش...چيزی نيست...چيزی نيست. من کليدومحکم توی مشتم گرفتمودرحالی که دندوناموروی هم فشارميدادم خودموباسرعت تمام رسوندم بالای پله ها.دراتاق مت بازبودوهمونطورکه حدس ميزدم مامان روبروی متيوزانوزده بودوداشت بهش التماس ميکرد آروم بشه.اندروهم بيرون اتاق وايستاده وباوحشت به اون دوتاخيره شده بود.
_اندی؟
اون به سمت من برگشت وعينکشوروی دماغش جابه جاکرد.سعی کردلبخندبزنه:خ...خانم م...مگی!
_مگی خالی صدام بکن.
به پهنای صورتم لبخندزدم تاحواسشوازصداهای اطراف پرت بکنم.امااون همچنان باچشمای ازترس گردشده به من خيره شده وگوش به زنگ بودکه اگرچيزی به سمتش پرت شدخودشوکناربکشه.
يه نفس عميق کشيدم وبادستم بهش اشاره کردم:هی...بياتواتاق من.
_ولی...
_ياميتونی همينجاوايستيوهرلحظه منتظريه شئ سنگين باشی که به سرت برخوردکنه.
يکی ازابروهاموبالاانداختمومنتظربهش خيره شدم.اون يه نگاه به اتاق مت انداخت وبعدازسبک سنگين کردن شرايط تصميم گرفت پشت سرمن وارداتاقم بشه.
وقتی دراتاقموبستم شنيدم که نفسشوبافشارازدهنش بيرون داد.گفتم:متأسفم اندرو.مت خيلی غيرقابل پيش بينيه...خب اون...
_مهم نيست
حرفموقطع کردومن ديدم که سعی داره لرزش دستاشومخفی بکنه:من خوبم!
بااينکه ميدونستم داره دروغ ميگه اماحس کردم بهتره بحث روادامه ندم وبه اينکه اون به شدت ترسيده اصرارنکنم.پس ابروهاموبالانداختم وجواب دادم:خوبه. اندرويه دستمال ازتوی جيب شلوارجين سورمه ايش بيرون آوردوبعدازبرداشتن عينکش ازجلوی چشماش عرق هاشوازروی صورتش پاک کرد.بعددستمالوتوی مشتش مچاله کردوبه زمين خيره شد.
سکوت توی اون شرايط اصلن چيزمناسبی نبود.مخصوصن باصدای عربده هايی که باعث ميشدن پشت اندروخيلی خفيف بلرزه.البته نه اونقدرخفيف که ازچشم من دوربمونه:هی...امتحانات پايان ترموخوب دادی؟
اون سرشوبالاآوردوعينکش رودوباره روی صورتش گذاشت:آره...آره خوب بود.
_البته سوال مسخره ای پرسيدم.معلومه که توهميشه عالی ميدی.
لبخندزدم ومنتظرموندم که به لبخندم جواب بده.امالبهای اون فقط برای يه ثانيه کش اومدن وبعد اون شبه لبخندمثل دودناپديد شد.ارتباط برقرارکردن بايه پسربينهايت خجالتی که يه زمانی هم کلاسيت بوده وحالامعلم برادرت محسوب ميشه اصلن کارساده ای نيست.مخصوصن اگراون ازرفتاربرادراوتيستيکت وحشت کرده باشه.صادقانه بگم،گاهی اوقات ازوجودمت خجالت ميکشيدم.ازاينکه اون برادرمه و واکنش های غيرمنتظره داره.ازاينکه محبورم به تمام دوستای صميميم راجبش توضيح بدم.البته فقط...گاهی اوقات!
يه نفس عميق کشيدموسرموپايين انداختم.به انگشتام نگاه کردم.انگشتايی که "اون"همين يک ساعت پيش لمسشون کرده بود.هنوزم بافکرکردن بهش پوستم مورمورميشد.انگاردستای استثناييش هنوزدستهای قناس منوگرفته بودن ومن ميتونستم گرمای پوستش روحس بکنم.
دستاموروی صورتم کشيدم.
بوی اونوميداد.
احساس کردم چشمام داره ميسوزه وضربان قلبم دوباره بالارفته.نگاهمودوباره به سمت اندروبرگردوندموبی اختيارگفتم:اندی؟
اون چشماش روکه بانگرانی به دراتاق دوخته بودبه طرف من برگردوند:بله؟
_فکرميکنم...ببين...ميتونم يه رازيوباهات درميون بذارم؟
نگاهش چندثانيه باترديد روی من ثابت موند.سه بارپلک زدوبعدجواب داد:حت...حتمن!
****
اين اولين باری نبودکه من تمام چيزايی که ديگه نميتونستم توی قلب لعنتيم نگه دارم رو جلوی کسی روی دايره ميريختم.فکرميکنم اوليش گبريل بودودوميش...جرد!البته هردوبارازاين کارم پشيمون شدم.ولی اندرونه مثل گبريل دهن لق.بودونه مثل جردعوضی.ياحداقل...من اينطورفکرميکردم!
پس من همه ی ماجراهايی رو که بين من وهری اتفاق افتاده بودبرای اندی تعريف کردم ودرآخريه نفس عميق کشيدموگفتم:فکرميکنم عاشقش شدم.
اون همونطورکه آرنجهاش روبه زانوهاش تکيه داده وبه سمت من خم شده بود،دستش روتوی موهاش بردوگفت:هوم...وتو...ف...فکرميکنی که اون ب...بهت ع...علاقه ای ن...نداره؟
لبهاموروی هم فشاردادموسرموبه نشونه ی تأييدتکون دادم:ش...شايدباورنکنی ا...امامنم اينوت...تجربه کردم.
_جدی؟؟خدای من!
نميدونم چراازاينکه اونم مثل من يه قلب شکسته داره خوشحال شدم.ولی سعی کردم خوشحاليمومخفی بکنم:وتو...خب چطورتونستی باهاش کناربيای؟منظورم اينه که...
_م...مخفی کردنش.
اندروبه چشمای من خيره شدوادامه داد:ا...ازش فاصله ن...نگير ا...امان...نشونش نده خ...خانم مگی.ی...يه جوری نشون بده ا...انگار خ...خودتم ی...يکی داری!
اندروبهم چشمک زدوبرای اولين بارتوی اون روزديدم که داره لبخندميزنه.
****
دکمه ی تأييدروزدم وبه صفحه ی گوشيم خيره شدم.حق بااندی بود.دورشدن ازش فقط باعث ميشدخودم بيشترعذاب بکشم.پس فقط يکم لازم بودنقش بازی بکنم.وخب...برای من اين اصلن سخت نبود.
گوشی موبايلموخاموش کردم وتازمانی که لبخندجرد محوشد وفقط يه صفحه ی خاموش سياه موند،نگاهموازصفحه ش برنداشتم.
بعدبه دستهام نگاه کردم وگريه کردم!
ESTÁS LEYENDO
Maggy's Planet(1)
Fanficهری يه سياره نداشت. چيزی که اون داشت يه کهکشان ناشناخته بود:) [Dedicated to all the broken girls in the whole wide world:")]