بازديدمن ازخونه ی هری،احتمالن چيزی نبودکه فقط يک باراتفاق بيفته.خيلی خب،من به گبريل دروغ گفته بودم.شايدم...فقط راستش رونگفته بودم.بين من وهری يه چيزی وجودداشت ولی اون"چيز"مسلمن نميتونست يه رابطه ی دوست دختربادوست پسرياحتارابطه ی دوتادوست معمولی باشه.(پس من اونقدراهم دروغ نگفته بودم).ارتباط بين ما چيزی متفاوت ازروابط تعريف شده بودواگرنظرمنوبخواين،برای اين نوع رابطه بايديه اسم جديدانتخاب ميشد.مثلن:ملاقات ناگهانی درپارک وملاقات های بی دليل بعدش يا:صحبت کردن باغريبه هايی که يکدفعه غريبه به نظرنميان ياچيزی مثل اينها.به هرحال ودرهرصورت،من مطمئن بودم،به هيچ وجه،به هيچ وجه وبه هيچ وجه،اين يک رابطه ی عاشقانه نبود.
*****
_خيلی خب!
همونطورکه ليوانموبااحتياط روی ميزگذاشتم يه نفس عميق کشيدموگفتم:من اگربه جای شارلوت بودم جدن ازاينکه تويه دخترغريبه رومياری خونه ت ناراحت ميشدم.
سعی کردم صداهايی که توی مغزم همراه باضربان قلبم تکرارميکردن:"توهيچوقت جای اون نخواهی بود"روناديده بگيرم وعادی به نظربيام.هری سرش روازروی تابلويی که جلوش بودبلندکردوگفت:چرا؟
_خب...راستش اين يه واکنش غريزیه.ومطمئنم که فقط مختص جنس مؤنث نيست.
_پس توفکرميکنی شارلوت ممکنه حسادت بکنه.
اون لبخندزدوچشمای سبزشوريزکرد.من سرموپايين انداختم ،به ضربان ناهماهنگوغيرعادی قلبم گوش دادمومنتظرموندم که خودش بقيه ی بحث روادامه بده:ولی من ازتوبراش گفتم.
_جدی؟
سرموسريع بالاآوردم وباتعجب بهش نگاه کردم.هری سرش روتکون دادوگفت:واون مشتاق شدببينتت. چندثانيه طول کشيدتابلخره موفق شدم جمله شوحضم بکنم.دهنم روکه بی اختياربازمونده بودبستم ولبخندزدم.بعدگفتم:چقدرعالی.فکرنميکردم که اون...
_اينقدرراحت بااين مسئله برخوردبکنه.اين چيزی بودکه ميخواستی بگی؟
_خب...نه.نه،راستش...اون...دخترخوبيه.
بدون اينکه به کلمات تسلطی داشته باشم اون جمله روگفتم وابروهاموبالاانداختم.هری لب پايينش روبين دندوناش گرفت وهمونطورکه چشماشوريزميکردبه نقطه ی نامعلومی خيره شدوچندبارسرشوتکون داد.وبعدگفت:روشن فکره
_بااين حرفت...ميخواستی غيرمستقيم بهم بگی که من نيستم.
خنديدم ولی خودم ميدونستم چيزی که گفتم يه جوک ياکنايه نبود.اون بهم چشمک زدوجواب داد:هی...من اينونگفتم! لبهاموروی هم فشاردادمولبخندزدم.ازاون نوع لبخندايی که باعث ميشه کنارچشمهات چروک بخوره وهيچ شکی برای طرف مقابلت باقی نميذاره که :اين يه لبخندواقعيه. راستش برای جعل کردنش خيلی تمرين کرده بودم!
هری به ميزش اشاره کردوگفت:ميخوای چندتانمونه ازکاراموببينی؟ سرموبااشتياق به نشونه ی تأييدتکون دادموگفتم:حتمن!
واون دست به کارشد.لپ تاپش روبازکردوبهم عکسهاشونشون داد.عکسای سياه وسفيدی که اکثرن از خونه های قديمی ،ديوارای آجری ياگرفيتیای روی جاهای مختلف گرفته شده بودن.تک وتوک ميشدازبينشون چندتايی هم ازطبيعت پيداکردکه خودش ميگفت مربوط به دوره ی آماتوريش ميشه.اون بهم گفت که خرابه ها،ديوارهاوگرفيتی هارودوست داره.گفت که ازنظراون ميشه جريان زندگی روتوی تک تکشون حس کرد.گفت که کمترکسی به داستان پشت اون عکسهافکرميکنه ومردم ترجيح ميدن بهشون فقط به چشم عکسايی که بايه لنزخوب گرفته شدن نگاه بکنن.وبعدازهمه ی اينالبخندزدواضافه کرد:همه چيزاونطوری که به نظرميادنيست!
من به صفحه ی مانيتورلپ تاپش خيره شده بودم وکلماتش روحس ميکردم که توی هوامعلق مونده ن.فکرميکنم برای اولين بارتوی زندگيم ترجيح داده بودم که خفه بشم وفقط به اون گوش بدم.جوری که اون راجب عکسهاش وقضاوت مردم حرف ميزد،جوری که کلمات روتلفظ ميکرد باعث ميشدکلمات يه لطف ديگه پيدابکنن.باعث ميشداونهامقدس بشن.حداقل برای من.
هری يه نفس عميق کشيدوازفولدر"عکسهای هری"بيرون اومدوقبل ازاينکه بتونه ازقسمت تصاويربه طورکامل بيرون بيادمن ديدم که يکی ازفايل هاش روبه اسم"شارلوت"نامگذاری کرده.خيلی دوست داشتم بدونم که تواون فولدرچه عکسهايی هست.شايديه سری عکس سياه وسفيدازشارلوت درحالت های مختلف که احتمالن توی همه شون داره لبخندميزنه(چون لبخنداون خيلی زيبابود)شايدم عکسايی ازخودش وشارلوت که به لطف تايمرتونسته بگيره.به هرحال به من ربطی نداشت.اين زندگی شخصی هری بود.
_داری به چی نگاه ميکنی؟
به سمتش برگشتم وهمونطورکه به لپ تاپش(که حالاديگه بسته شده بود)اشاره ميکردم جواب دادم:داشتم...داشتم به حرفات فکرميکردم.راجب...آدما!
ويه لبخنداجمالی روضميمه ی جمله م کردم.امااون به من نگاه نميکرد.نگاهش حالابه يه سمت ديگه کشيده شده بود.درحالی که به صندليش لم داده ودستشوزيرچونه ش گذاشته بودداشت به...به دست من نگاه ميکرد.
به محض اينکه متوجه جهت نگاهش شدم باعجله دستموعقب کشيدم.اون صندليشوبانوک پاچرخوندوبه طرف من برگشت:ميشه دستهاتوببينم؟
_چرا؟
هری ابروهاشوبالاانداخت وگفت:فقط ميخواستم ببينمشون. موهاموازروی صورتم کنارزدم.دستهاموتوی هم قلاب کردموسرموانداختم پايين.بعدجواب دادم:اون...اونهاقشنگ نيستن.
اون خيلی سريع صندليش روجلوکشيدومن تونستم صدای کشيده شدن چرخهاش رو روی پارکت بشنوم.بعدقبل ازاينکه بتونم کاری بکنم دستهاموگرفت وکمی اونهاروبالاآوردتابتونه انگشتهاموببينه.من لب پايينم روگازگرفتم و بهش خيره شدم.احساس ميکردم تمام بدنم داره همراه باهرتپش قلبم تکون ميخوره.اون دستهای منوگرفته بود ومن ميتونستم گرمای پوستش رو روی،پوست خودم حس کنم.اون داشت به ناخونهايی که به خاطرجويدن کج وکوله شده بودن نگاه ميکرد.به انگشتهايی که کنارشون پوست پوست شده بود.به دستهای قناس من.اون داشت به اونهانگاه ميکردوانگارميتونست بانگاهش پوستم روبسوزونه.
بلخره دستهاموول کرد.سرش روبالاآوردوپرسيد:ميتونم ازشون عکس بگيرم؟
_چ...چی؟
تمام تلاشهام برای برگردوندن ريتم نفسهای کندم به روال عادی بی نتيجه بود.وهمين باعث شده بودزبونم به لکنت بيفته.اون دوباره تکرارکرد:ميتونم ازدستهات عکس بگيرم؟
_ولی اونها...
يه نفس عميق کشيدموادامه دادم:خوشگل نيستن.
هری شونه هاشوبالاانداخت:فقط ميخوام توگالريم داشته باشمش! ومنتظرموندتامن جوابش روبدم.چندثانيه سکوت بينمون برقرارشد.وقتی ديدکه قصدجواب دادن ندارم لبهاشوازهم بازکرد چيزی بگه ولی من نذاشتم:باشه
******
اون انگشتهاش رو روی ساعدلختم کشيدوکمی بالاآوردش.بعددستمويکم خم کردوانگشت اشاره مويکی دوميليمتر بالاترآورد:خوبه!
هری همونطورکه روبه من بودچندقدم عقب رفت وگفت:همونطوری نگهش دار. سرموبه نشونه ی تأييدتکون دادمواونوتماشاکردم که دوربينشوتوی دستهاش گرفت.انگشتهاش دورلنزدوربين حلقه شدن وچرخوندنش.
انگشتهاش قشنگ بودن.بلندوکشيده باناخونهای چهارگوش مرتب.ازاون فاصله ميتونستم صليبی که زيراتنگشت اشاره ش تتوکرده روببينم.چهارتاانگشترتوی چهارانگشت دستش کرده بود(مطمئنم اگه هرکس ديگه ای چنين کاری ميکرددستهاش بينهايت زشت به نظرميرسيدن)ويه دستبندنخی نازک دورمچ ظريفش بسته بود.دستهای اون استثنايی بودن.اونهاميتونستن تجسم زيبايی خالص باشن.حتاباوجودتتوهای ريزودرشتی که کمی عجيبشون کرده بود.اونهاميتونستن عاشق بکنن.بيشترازچشمها،بيشترازلبخندها،حتابيشترازچالهای روی گونه!
YOU ARE READING
Maggy's Planet(1)
Fanfictionهری يه سياره نداشت. چيزی که اون داشت يه کهکشان ناشناخته بود:) [Dedicated to all the broken girls in the whole wide world:")]