گبريل روبروی من زانوزدوبااشتياق پرسيد:اون چطوريه؟
_خب اون...اون جذابه!
_جذاب؟هی حتايک درصدم باخودت فکرنکن که به همين يه کلمه قانع ميشم.يالامگ توخوب بلدی چيزاروتوصيف بکنی!
يه نفس عميق کشيدموبه چشمای سبزش که ازاشتياق گردشده بودن نگاه کردم.بعدگفتم:خيلی خب...اون موهای فرفری بلوطی رنگ داره وچشماش مثل مال توسبزن.امم...وقتی ميخنده روی گونه هاش چال ميفته وسمت راست دهنش ازسمت چپش بالاترميره...ميشه گفت کجکی ميخنده.
_همين؟
_وفکش هم هم خيلی خوش تراشه...
_مگی...خودتم ميدونی که فقط اين نيست.
نگاهموازش دزديدم وگفتم:وآرواره هاش هم...خيلی..._سکسی اند؟
اون باشيطنت پرسيدومن سريعن جواب دادم:نه...اونا...اونافقط خوبن!
گبريل يکی ازابروهاشوبالاانداخت وبه من خيره شد.احتمالن ميخواست چيزای بيشتری اززيرزبونم بکشه.ولی خب من مطئنن نميتونستم راجب خوش فرم بودن پاهاش به"اون"چيزی بگم.چون واقعن نميتونستم تصوربکنم چه فکری راجبم خواهدکرد.پس فقط بهش لبخندزدموگفتم:والبته دوست دخترداره.
اون يه دفعه ازجاش پريدوگفت:صبرکن صبرکن...توچی گفتی؟
_گفتم دوست دخترداره
_ولی توگفتی...
_هی من هيچی راجب"دوست بودن"باهری بهت نگفتم.من فقط گفتم که باهاش "آشنا"شدم.نه بيشتر!
_پس اسمش هريه...
_آره اماترجيح ميده هزاصداش بکنن.
درمورداين يکی زيادمطمئن نبودم.ممکن بوداون شب فقط باهام شوخی کرده باشه.به هرحال گبريل قرارنبودهيچوقت ازنزديک باهاش ملاقات بکنه.پس اهميتی نداشت.
_هزا
گبريل گفت وزدزيرخنده:جالبه...واقعن جالبه.
باعصبانيت ازروی صندلی بلندشدم ودهنموبازکردم تابگم:چی دقيقن برای تو جالبه؟ ولی.ورودمتيوباعث شدساکت بشم وچندقدم به عقب بردارم.
به محض اينکه چشم گبريل به متيوافتادصدای قهقهه ش قطع شد.اون خم شدودستاشوروی زانوهاش گذاشت تاباهاش هم قدبشه.ميتونستم ببينم که داره لبخندميزنه:حالت چطوره مت؟؟
_خوبم
متيوبه سردی جواب دادوازش فاصله گرفت.ولی گبريل بيتوجه به اون بازوهاشوبازکردوخواست بقلش کنه که من خيلی سريع وباوحشت گفتم:گب...
درست توی لحظه ای که اون کمترين فاصله روبامت داشت متوجه صدای من شدوبه سرعت خودشوعقب کشيد.بعدهونطورکه لبش روازخجالت گازگرفته بودبه سمت من برگشت ويه نگاه قدرشناسانه بهم انداخت انگارميخواست بگه:"ممنون که جونمونجات دادی"ياچيزی تواين مايه ها!
من دستموتوی موهام کردموهواروبافشارازدهنم بيرون دادم.بعدگفتم:چيکارداشتی مت؟
_ميخواستم ببينم ميتونم ازبرشتوکت بخورم؟بابايادش رفته يه بسته ی جديدبرام بگيره.
_ولی اونارژيمی اند
اون بی تفاوت بهم نگاه کردوگفت:ينی نميتونم؟
باانگشت شستم انگشت وسطموپايين دادموقلنجشوشکوندم.متيو ديوانه وارعاشق برشتوک بود.عاشق اينکه اونهاروتوی ظرفش بريزه وحلقه های سبزشون روجدابکنه.واينبارم احتمالن به خاطرعلاقه ی اون،من بايدازآخرين ذخيره ی برشتوکم ميگذشتم.
چهارتاانگشت دوتادستموبهم چسبوندموجواب دادم:خيلی خب.ميتونی بخوريش.
وهمونطورکه داشتم به حلقه های قرمزی که قراربودبيرون ريخته بشن فکرميکردم توی دلم گفتم:فقط ازاينجابرو!
______
کمترين کاری که ميتونم به عنوان جبران انجام بدم اينه که اين قسمتوبهتون تقديم کنم=']
YOU ARE READING
Maggy's Planet(1)
Fanfictionهری يه سياره نداشت. چيزی که اون داشت يه کهکشان ناشناخته بود:) [Dedicated to all the broken girls in the whole wide world:")]