درحال طی کردن فاصله ی کوتاهی که تاچهارچوب دربود،چندبارسکندری خوردم.وقتی بلخره به مامان ومت رسيدم،شونه های مامانوآروم گرفتم و وادارش کردم چندقدم به عقب برداره.بعدصداموپايين آوردموگفتم:چقدر زوداومدین.فکرميکردم خريدن ماهنامه ی نجوم بيشترازايناطول بکشه.
_خوشحالم که ميبينم تومدتی که مانبوديم تنهانموندی.
مامان بدون اينکه چشمش روازاتاق من_واحتمالن هری_برداره گفت.راه دادن هری به خونه کاراشتباهی بود.توی نگاه مادرم اميدروبه وضوح ميتونستم تشخيص بدم.واين اصلن خوب نبود:ببين مامان...بايدقبل ازاينابهت ميگفتم که هَ...
_اون کيه؟
صدای متيوحرفموقطع کرد.به سمتش برگشتموديدم که درست مثل مامان به اتاق من خيره شده.بااين تفاوت که توی چشمهای مت هيچ اثری ازاميدنبود.گفتم:اون فقط يه دوسته مت...ماباهم دوستای معمولی هستيم مثل...
_اون کيه؟
نگاه سردولحن خشک مت باعث شدلرزش خفيفی رو پشتم احساس بکنم.چيزی که موضوع رو وخيم تر ميکرداين بودکه اون بدون هيچ نوع ملاحظه ای وباصدای بلندصحبت ميکرد.انگار متوجه نبودکه مافقط چندسانت با دراتاق فاصله داريم.يه نفس عميق کشيدموبعدازيه باربازوبسته کردن چشمهام جواب دادم:اسمش...
_هريه
نيازی نبودبرگردم تابفهمم صاحب اون صداکيه وچقدرازمن فاصله داره.دندوناموروی هم فشاردادمودستهامومشت کردم.هری اونجابود.درست پشت سرمن.وميتونستم گرمای لبخندش روپشت گردنم احساس کنم.همينطورهم عمق چالهای روی گونه ش رو.من ميتونستم انعکاس صورت زيباوچشمهای سبزش رو توی چشمای اميدوارمادرم ببينم واين درست نبود.نه تازمانی که مامان ميفهميدشارلوتی هم وجود داره.ويه عشق آتشين ازنوع افسانه های يونان باستان.
_نورا!
مامان دستش روجلوآوردولبخندزد.من کناررفتم تاهری بتونه بامامان دست بده.کنارمت وايستادم وبانگرانی به صورت بی روحش نگاه کردم.شايدتاقبل ازاون هيچوقت برای يه معجزه دعانکرده بودم.معجزه ای مثل رفتاريه بچه ی ده ساله ی معمولی که توی جسم برادرم حلول بکنه.
هری به سمت مامانم خم شده بودچون خيلی بلندترازمامان بود.دستش رودرست مثل يه جنتلمن جلوگرفته بودوباوقارلبخندميزد.مامانم توی اون بارونی آبی کهنه کوچيکترازهميشه به نظرميرسيد.درحالی که سعی داشت خوشحاليشوبه طرزناشيانه ای مخفی بکنه باخجالت دست هريوفشارداد.هری گفت:ازآشناييت خوشبختم نورا.درضمن اين بارونی خيلی بهت مياد
من ديدم که هری چشمک زدومامانم همونطورکه به موهاش دست ميکشيدجواب داد:ممنونم.اين...خب راستش به هوای لندن اصلن اعتمادی نيست.نميتونستم بدون بارونی بيرون برم وريسک خيس شدنوبه جون بخرم.
_کاردرستی کردی.منم ازبارونای بی موقع بدم مياد.
مکالمه ی مسخره ای بود.شرط ميبندم هری خودشم ميدونست تواين فصل ازسال احتمال بارشای ناگهانی خيلی کمه.ولی نميتونستم درک کنم که اون چراازبارونی کهنه ی مامان وحرکت احمقانه ش خوشش اومده بود.
هری به مامان لبخندزد.به نظرميومد ارتباط خوبی باهم برقرارکرده بودن_حتاشايدبهترازرابطه ی بيست ساله ی مادرودختری ما(چون من هيچوقت ازبارونی آبيش تعريف نکرده بودم!).بعدبه سمت متيوبرگشتودستش رو يه بارديگه درازکرد:سلام مردجوون!
مت بدون اينکه کوچکترين حرکتی بکنه به چشمهای هری خيره شد.من باسرعت رفتم وپشت سرش وايستادم.بعددست چپم روبااحتياط روی شونه ش گذاشتم وگفتم:اون...يکم خجالتيه. البته که هری کاملن متوجه دروغ مصلحتی وابلهانه م شده بود:يه بچه ی خجالتی هيچوقت به صورت طرف مقابلش خيره نميشه.اون سرشوپايين ميندازه وبا انگشتهاش بازی ميکنه.
هری لبخندزد وهمونطورکه دستش روآروم عقب ميکشيد گفت:اشکالی نداره. اماتغييری توی وضعيتش ايجادنکرد.درحالی که صورتش رو رو به مت گرفته بود دستهاشو پشت سرش بردوبعدلبخندش کم کم ازروی صورتش محو شد.
من به مامان نگاه کردم که بانگرانی به مت چشم دوخته بود.وبعدازاون به هری که همچنان روبه متيوبود.بدون اينکه لبخندبزنه.انگارچيزی توجهش روجلب کرده بود.همونطورکه ضربان بلند قلب لعنتيموميشنيدم،مدام توی ذهنم تکرارميکردم"کاش باهم روبرو نميشدن".ميتونستم قطره های عرق رو حس بکنم که ازپشت گردنم روی پوستم پايين ميلغزن وکمرم رو قلقلک ميدن.
مامانم يه نفس عميق کشيد.هميشه وقتی ميخواست يه تصميم مهم روبه مرحله ی اجرا دربياره همچين کاری ميکرد.بعدلبهاشوازهم بازکردتاچيزی بگه اماقبل ازاينکه بتونه اولين کلمه روادابکنه هری يک قدم جلو اومد وچهارانگشت دست چپم رو_که رو ی شونه ی متيوگذاشته بودم_توی دستهاش گرفت.
پوستم_درست جايی که باپوست اون تماس پيداميکرد_شروع به مورمورشدن کرد.همونطورکه به سختی جلوی لرزيدن فکم روميگرفتم نگاهم رو ازانگشتهای اون گرفتموبه مامان لبخندزدم.سعی کردم جوری.رفتاربکنم که انگاراصلن برام اهميت نداره:خيلی وقت نيست که باهم آشناشديم.
من گفتم وانگشتهای اونوحس کردم که دورانگشتهای من حلقه شدن.لعنتی!چطورميتونست اينقدرخارق العاده باشه؟!مامان نگاه گذرايی به دستهای ماانداخت وبعدباچشمهايی که حالاازخوشحالی بيش ازاندازه برق ميزدن جواب داد:اوه...بهم چيزی نگفته بودی مگ!
_راستش چيز جدی ای نبود.
متيوبه سمت مامان قدم برداشت وکنارش وايستاد.جوری که روبروی ماقراربگيره.چندثانيه به چهره ی هری خيره شدوبعدروبه من گفت:اينم مثل جرده؟
کلمات مت مثل پتک روی مغزمن کوبيده شدن.باچشمهای گردشده وزبونی که ديگه نميشدجلوی لکنتش روگرفت جواب دادم:نه...معلومه که نه مت...مافقط دوستای معمولی هستيم.هری...
صورتموبه سمت هری برگردوندم ويه لبخندکوتاه بهش زدم.بعددوباره برگشتموادامه دادم:اون مثل جرد نيست.
مت سرش رو تکون دادوبدون اينکه ديگه يک کلمه بگه ازاونجارفت.
هری دست منو ول کرد وبايه سرفه ی کوتاه گلوش روصاف کرد.
****
"...عشق من به هيت کليف نه ازلحاظ قيافه وظاهراوست.من اورابدين جهت دوست دارم که باطناًوروحاً مثل خودم است.مادرحقيقت مثل يک روح دردوبدن می باشيم.ارواح ماازهرچه ساخته شده باشند،کاملن همانند وشبيه يکديگراست ولی روح ادگار هيچگونه تشابهی باروح من ندارد.بين مادونفرازلحاظ روحی تفاوتی مانند تفاوت ميان مهتاب وصاعقه،ياشبنم وآتش وجود دارد"
هری سرش روبالاگرفت وآروم کتابی که توی دستهاش گرفته بودرو بست.چندلحظه بين ماسکوت برقرارشد.کلمات جادويی اون هنوزتوی ذهن من تکرارميشدن.همونطورکه به جلدصورتی کتاب خيره شده بودم باخودم فکرکردم که چی ميشداگر هری يک"جرد"ميبود؟!اونوقت ميتونستم بهش نزديک بشم،کنارش بشينم وسرم رو روی شونه هاش بذارم.بعداون انگشتهای فرازيباش رو توی موهای من ميبردواوناروبهم ميريخت،پيشونيموميبوسيدوبهم ميگفت که دوستم داره.(گرچه من هيچوقت اين کارهاروباجردانجام نداده بودم).واون موقع من دستهاشوميگرفتم وباخودم ميگفتم:کاش ميشدصداش روبقل کرد،بوکرد وبوسيد.
امااون يک"هری"بود.بنابراين من مجبوربودم دورازاون،روی تختم بشينم ،بازوهام رودورپاهام حلقه بکنم،سرم رو روی زانوهام بذارم وبهش خيره بشم.وازخودم بپرسم که آيااون هيچوقت يادنگرفته که چطورحرف "س"روازبين دوتارديف دندونهاش تلفظ بکنه ياازعمداونوازبين دندونهای بالايی ولب پايينش تلفظ ميکنه؟ودرجواب خودم به خودم بگم:بيخيال مگی!اون نميدونه که چقدر دوست داشتنيه. ودرنهايت باخودم فکربکنم:کاش ميشد صداش روبقل کرد،بوکرد وبوسيد.
صدای لرزش موبايلم باعث شدچشمهاموازجلدصورتی رنگی که باحروف شکسته روش حک شده بود"بلندی های بادگير"بردارم وچهارزانوبشينم.اماقبل ازاينکه بتونم برش دارم هری اونوبرداشت وبعدازاينکه چندثانيه به صفحه ی پنج ونيم اينچیش نگاه کرد به طرف من گرفتش:اون...
_جرده
باروشن کردن دوباره ی موبايلم صورت جردروی لاک اسکرين معلوم شد:يه پيام جديد ازگبريل. هری سرش روآروم تکون دادوزمزمه کرد:آها
بدون اينکه پيام روبازبکنم دوباره موبايلم روخاموش کردم ويکم دورتر ازخودم روی تخت انداختمش.بعدمنتظرموندم تاهری يه چيزی بگه.اماسکوت بين ماطولانی شد.پس تصميم گرفتم که خودم بشکنمش:من فکرميکنم که...
_ميشه يه سوال بپرسم؟
هری حرف منوقطع کرد.عصبی به نظر ميرسيد.موهاموازروی صورتم کنارزدم وجواب دادم:البته
_جرد...اون کيه؟
ابروهاموبالادادم.عينکم رو برداشتم وخودم رو برای دروغی که ميخواستم بگم آماده کردم.صدای اندروهنوزتوی گوشم ميپيچيدکه ميگفت:وانمود کن که تو هم يکی داری
_دوست پسرمه
به جايی که هری بودنگاه کردم.بدون عينک فقط يه تصويرکلی وتار ازش ميديدم.ازاون فاصله نميتونستم حالت چهره ش روتشخيص بدم.
اماميتونم قسم بخورم که صورتش توی هم رفت.
-------------
سلام دوستان.
ببخشیدبرای این غیبت طولانی گوشیم خراب شده بودواصصصصلننن نمیتونستم بیام وعاپ کنم.
مرسی واسه کامنتاتون وببخشیدکه جواب ندادم.همه رودیدم وعاشق همه تونم ودراولین فرصت جوابشونومیدم.
دوستتون دارم یه عالمهههه
KAMU SEDANG MEMBACA
Maggy's Planet(1)
Fiksi Penggemarهری يه سياره نداشت. چيزی که اون داشت يه کهکشان ناشناخته بود:) [Dedicated to all the broken girls in the whole wide world:")]