Chapter13:رياضيات

975 173 41
                                    

رياضيات يکی ازچيزای مورد"تنفر"من بود.
اونقدرازش متنفربودم که گاهی فکرميکردم کلمه ی"نفرت"اساسن برای توضيح دادن احساسات من نسبت به رياضيات اختراع شده.من ازاعدادمتنفربودم.ازتمام اون علامتای لعنتی که گاهی تامرزجنون عصبيم ميکردن .ازجمع بستن وتفريق کردن ومشتق گرفتن.وحتاميتونم بگم ازتمام سلول های  تمام رياضيدانهای تاريخ!
ولی باوربکنين يانه من خودمم يکی ازاونابودم.يکی ازاون رياضيدانای چندش آور.البته واقعن نميتونم به خاطربيارم که چراوچطورانتخاب کردم که تاصدسال آينده بااعداد ور برم وعذاب بکشم.فقط ميتونم حدس بزنم که اون انتخاب مربوط به اعتيادم به دردميشد...شايد!
اونروزمن مثل هميشه يه خروارکاغذروبروم گذاشته بودم وداشتم باخط خطی کردن چرک نويسم سعی ميکردم يکی ازاون مسائل کذايی روحل بکنم.درست توی لحظه ای که داشتم به کمک گرفتن ازمت فکرميکردم(قبلن گفته بودم که اون خيلی باهوش بود.درواقع خيلی خيلی باهوش ترازمن)گوشی موبايلم به صدادراومد.
همونطورکه عينکموبادست راستم روی بينيم جابجاميکردم،دست چپمودرازکردموگوشیموبرداشتم.بعدبدون اينکه نگاهموازصفحه ی کاغذروبروم بگيرم تلفنوجواب دادم:الو؟
_فکرکنم الان وقتشه که منوبشناسی!
_هری!
سرموازروی برگه هاآوردم بالاولبخندزدم.اون گفت:هزا!
_خيلی خب...هزا!
_توگفتی خيلی خب...لعنتی!
_هی اين کارت جدن باعث ميشه فکرکنم داری دستم ميندازی.
_خب اگه اينطوره...
اون چندلحظه سکوت کردومن ميتونستم حس کنم که گوشی روازگوشش فاصله داده.بعدگفت:همين الان روی خودم يه صليب کشيدم وبه تمام مقدسات قسم ميخورم که جدی بودم!
من باصدای بلندزدم زيرخنده وازبين قهقهه هام گفتم:تويه ديوونه ای...مطمئنم که هستی!
_شايد...شايداين اولين چيزی بودکه بايدراجبم ميفهميدی!
دست ازخنديدن برداشتم وگفتم:واقعن منتظربقيه شم!
_احتمالن زيادلازم نيست  منتظرباشی.
_چی؟
_يه جايی هست که بايدببينيش.
*****
"تواينجا زندگی ميکنی!"
من درحالی که سعی ميکردم هيجاناتمومخفی کنم گفتموبه پيانوی بزرگ وسفيدروبروم خيره شدم.خيلی خب...مافقط اسمهای همديگه روميدونستيم(اوه البته که اون خيلی چيزهای ديگه هم راجب من ميدونست)وحالااون منوآورده بودبه...خونه ش؟!
_خيلی خب هزا...بايدبگم وقتشه که يکمی ازهويتت پرده برداری بکنی.
هری خنديدوبه جايی که من وايستاده بودم نزديک شد.بعددستشوبه لبه ی پيانوتکيه دادووزنشوروی دستش انداخت.اون خيلی به من نزديک بودامامن عقب نرفتم.فقط يکم خودم روجمع وجورکردموکنارکشيدم:هويت من؟ازنظرتو چی دقيقن"هويت"محسوب ميشه؟
يه نفس عميق کشيدم.بوی عطرش همراه هواتوی دهنم رفت.اون فاصله ی کم داشت منوعصبی ميکرد:نميدونم مثلن...اسم کامل؟!
_هرولد ادوارد استايلز
_هرولد؟هی اگه من هرولدصدات بکنم چه واکنشی ازخودت نشون ميدی؟
_به نفعته که اينکارونکنی.خب بعدی؟
_شغلت؟
_آها!
اون وزنشوازروی پيانوبرداشت وراست وايستاد.فکرميکنم فضای خالی بينمون کمترازپنج سانت بود.گوشه.ی لباسموکه توی مشتم مچاله کرده بودم ول کردمويه قدم رفتم عقب.هری دستهاشوتوی جيبهای شلوارش کردوگفت:سوال خوبی بود.منم برای همين توروآوردم اينجا!
________
ببخشيد اگرتندعاپ ميکنم...عوضش زودتموم ميشه راحت ميشين
:')

Maggy's Planet(1)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora