دستموتوی موهام بردم وقسمت بلندشوبه سمت راست هدايت کردم. بعضی مواقع واقعن نيازداشتم که شبيه احمقابه نظربيام.بعدهمونطورکه بادوتادستم گوشه ی پليورموگرفته بودم تاروندخشک شدنشون روسريعتربکنم به سمت نيمکت قدم برداشتم.
وقتی به جلوی نيمکت رسيدم زيرچشمی به پسری که اونجانشسته بودنگاه انداختم_نگاه کردن بهش اجتناب ناپذيربود_.اون يه کلاه سبزپررنگ پوشيده وبه طرزاحمقانه ای تاروی گوشهاش پايين کشيده بودش_درحالی که ماتو ماه می قرارداشتيم_وموهای فرفری قهوه ای رنگش اززيراون بيرون زده بودن.پوشيدن يه تی شرت سفيدکه دستهاشوازبازوبه پايين نمايش ميدادباعث شده بودکه تتوهاش ديده بشن وخب اون...پرازتتوبود!!!و شلوارمشکی تنگی که پاش بودباعث ميشدفکرکنم به جای جين فقط پاهاش رورنگ کرده_بايداعتراف بکنم که اون پاهای خوش فرمی داشت.
اماهيچکدوم ازاينادليل طولانی شدن نگاه من روی اون نبود_نه حتاتتوهاوپاهاش_بلکه دليل نگاه خيره ی من ،لبخندبزرگی بودکه روی لبهاش نقش بسته بودواون حتابرای يه ثانيه هم ازروی صورتش برش نميداشت.جوری که انگارماهيچه های صورتش هيچوقت دردنميگيرن،فقط به جلوخيره شده بودولبخندميزد.
والبته اون روی گونه هاش چال داشت...وخيلی زيبابود!
شايدچال روی گونه هاش بودوياشايدم لبخندبزرگش،چيزی که باعث شدبخوام فقط چنددقيقه بيشترروی اون نيمکت بشينم(حتااون کلاه احمقانه وتتوهاوپاهای خوش فرمش_خدای من_هم ميتونن دليل اين باشن.)من کيفم روازکناراون برداشتم وبدون پرسيدن"ميتونم اينجابشينم؟"کنارش نشستم.حالامنم مثل اون به جلوخيره شده بودم.بااين تفاوت که من لبخندنميزدم.
ماهردوبه جلوخيره شديم وخيره شديم وخيره شديم ومن سعی کردم بفهمم که اون دقيقن به چی لبخندميزنه.اونجايه پارک معمولی بودبادرختای معمولی وگلهای معمولی وچمنهای معمولی وپيرزن وپيرمردهای معمولی ای که سگهای معموليشونوبيرون آورده بودن و...زوجهای چندش آورمعمولی.اماهيچکدوم ازاين چيزهای معمولی نميتونستن دليل لبخندی به اون بزرگی باشن.وگذشته ازاين،قسم ميخورم اون .حتابه تمام اون معموليانگاه نميکرد.
خب من درست کناريه پسرموفرفری باپردووم ترين لبخندبزرگ دنياوپاهای بلندخوش فرم وکلاه سبززمستونی ای که توی يکی ازگرمترين روزهای ماه می پوشيده شده بودويه چاه عميق روی گونه ش نشسته بودم وبه اين فکرميکردم که دليل لبخندش چی ميتونه باشه.
سه تااحتمال وجودداشت:
يک:اون يه ديوونه بود
دو:اون يه هنرمندبود
سه:اون يه توهم بود
البته که احتمال سومی بانزديک شدن محسوسش به من وحس کردن گرمای بدنش درست کنارخودم ازبين رفت.حالافقط دوتااحتمال مونده بود.ودواحتمال باقيمونده به قدری بهم نزديک بودن که تقريبن ميشديکی حسابشون کرد.
_امروزهمه چيزپررنگ تر شده.
يه صدايی جلوی افکارنامربوطموگرفت.يه صدايی که احتمالن متعلق به"اون"بود.خب من اهميت ندادم.آدمازيادباخودشون حرف ميزنن.امااون دوباره گفت:تواينطورفکرنميکنی؟
ايندفعه بااحتياط به سمتش چرخيدم وسعی کردم لبخندبزنم.من بهش نگاه نکردم(هميشه بانگاه کردن به چشمهای آدمامشکل داشتم).حتانپرسيدم"ببخشيد؟!"يا"بامن بودی؟". فقط به سمتش برگشتم تابهش بفهمونم متوجهش شدم.واکنش خنده داری بود!
_چمنها،آسمون،درختا،بوها وحتاآدما.اوناامروزپررنگ شدن.مگه نه؟
_شايد
من گفتم وروموبرگردوندم.حتايه مکالمه کوتاه مثل اون هم ميتونست باعث بشه بدنم ازخجالت داغ بشه:خوب بهشون نگاه کن...اوناواقعن پررنگ شدن.
سرموپايين انداختم وبهش فکرکردم.به جمله ش ،به کلماتش...به صداش.شايدراست ميگفت.«همه چی» ميتونست شامل بلاهت وسنگدلی هم باشه.ياحتا يه قلب شکسته.
زيرلب زمزمه کردم:پررنگ بودن هميشه خوب نيست.
اون تکرارکرد:هميشه خوب نيست.
من به سمتش برگشتم وبرای اولين باربه چشماش نگاه کردم.اوناسبزبودن.مثل آرامش!
KAMU SEDANG MEMBACA
Maggy's Planet(1)
Fiksi Penggemarهری يه سياره نداشت. چيزی که اون داشت يه کهکشان ناشناخته بود:) [Dedicated to all the broken girls in the whole wide world:")]