هری منومحکم توی بقلش گرفته بودتاجلوی تکون های شدیدی که ازسکسکه ناشی میشد روبگیره.لبهام مماس باپوست اون بودونمیتونستم جلوی پایین اومدن اشکهاموبگیرم.من بین بازوهای اون مچاله شده بودم وبی وقفه گریه میکردم.داغی نفسهایی که بعدازبرخوردبه گردن هری به صورتم میخوردن کاملن محسوس بود.
سعی کردم ازبین هق هق هام حرف بزنم:...م...من...من...م...متا...سس...سسف...متاسفم.
-برای چی؟
اون سرش روتوی موهام فروبردوزمزمه کرد:چرابایدمتاسف باشی؟چرابرای همه چیزمتاسفی مگی؟
انعکاس لرزش تارهای صوتیش ازقفسه ی سینه ش به بدن من انتقال پیداکرد:نمی...نمیدونم
یه نفس عمیق کشیدوحلقه ی دستهاشوتنگ ترکرد.بعدهمونطورکه پشتمونوازش میکردگفت:یه روزیادمیگیری که متاسف نباشی.به خاطرتقدیریاتقصیردیگران.اینو یادمیگیری که تومقصرتمام اتفاقات بد روی کره ی زمین نیستی.
من حجم زیادی ازهوارو به همراه بوی پوستش توی ریه هام کشیدم وتلاش کردم ریتم نفسهاموعادی کنم:خیلی دوس...دوستتش داشتی...نداشتی؟
لبهام موقع حرف زدن باگردنش برخوردمیکردن واین باعث میشدتمام بدنم گربگیره.اون چندثانیه سکوت کردوبعدجواب داد:آره.
_اونقدرکه...
نفسموبیرون دادم:نمیتونی هیچکس دیگه ای روجایگزینش بکنی.
لحن صحبتم خبری بود.
-دوستش داشتم وخدامیدونه که چقدر.اما همیشه یه احتمال کوچیک هست که بتونی یه نفروبه اندازه ی اولین عشق زندگیت دوست داشته باشی.
لبهاموازهم بازکردم تاجوابش روبدم امااون قبل ازاینکه من بتونم شروع بکنم حرفش رو ادامه داد:واون احتمال کوچیک تویی مگی.تو اتفاق افتادی!
****
من روی کاناپه ی آبی رنگ کنار پنجره ی اون نشسته ونگاهش میکردم که چطورپیتزاروبرش میده:بیشترازش برام تعریف بکن.
-نمیدونم چقدرراجب بچه های اوتیستیک میدونی...اونابرخلاف تصورمردم خیلی باهوشن...خیلی باهوش ترازبچه های عادی.اوناعقب مونده نیستن فقط نمیتونن بابقیه ارتباط برقراربکنن.
-بیخیال...کی به اون بچه ی جدی وبانمک میگه عقب مونده؟
هری پیتزاروبایه دست ونوشابه ی بزرگ خانواده روبادست دیگه برداشت وبه سمت من اومد.باعجله بلندشدم وپرسیدم:کمک لازم نداری؟
-لطفن سالادرو ازروی اپن بیار.
همونطورکه سمت آشپزخونه میرفتم صدای اونوشنیدم:پس گفتی که اون جردولت وپارکرد؟
-راستش اصلن باورم نمیشدکه بتونه ازپس هیکل بزرگ جردبربیاد.
اون خندید:بایدازش ممنون باشم.
-شایداگربیشترباهاش آشنابشی دیگه همچین نظری نداشته باشی.
ظرف بزرگ سالاد روبرداشتم وبرق روخاموش کردم:مگه اون چجوریه؟
-احساس میکنم...یه جورایی بعدازقضیه ی جردحساس شده.ازشیوه ی برخوردش باتواینطوربرداشت کردم.
-امااون مربوط به دوسال پیش میشه.مگه نه؟
-متاسفانه مت حافظه ی خوبی داره.
-که اینطور!
هری ظرف سالادرو ازمن گرفت ومنتظرموندتاروبروش بشینم.بعدهمینطورکه اخم کرده ولبهاشوجمع کرده بودگفت:شاید...شاید بتونم یکم بهش نززدیک بشم؟!مطمئنن اونم علاقیاتی داره که بشه بوسیله ی اونااعتمادشوجلب کرد.
-داری باهام شوخی میکنی؟
من چشمایی که ازشدت گریه بادکرده بودن روتاجایی که میتونستم گشادکردم وسرموتکون دادم.هری جواب داد:فقط بهم بگو که به چه چیزی علاقه داره
چندثانیه باتعجب بهش خیره شدموپرسیدم:مطمئنی؟ اون درحالی که به میزخیره شده ولب پایینش روتوی دهنش برده بودسرشوبه نشونه ی تاییدتکون داد:خب راستش متیوعاشق نجومه...دیوانه وار.اگربری توی اتاقش میتونی صدهانقشه ازصورتای فلکی،کهکشان راه شیری،صحابی ها،آسمون زمین و اینجورچیزاپیدابکنی.اون آسمونومثل کف دستش میشناسه.وقسمت جالب قضیه نظریه ی اون راجب سیاره هاست.
هری به سمت من خم شدوبااشتیاق پرسید:اون چیه؟
-اون معتقده که هرآدم یه سیاره داره.یه جایی میلیاردهامیلیاردمایل دورترازکهکشان راه شیری.خب مت فکرمیکنه که امکان نداره اینهمه سیاره ی بدون صاحب توی فضابلااستفاده معلق باشن.
-واون سیاره ها...چه استفاده ای دارن؟
-سیاره ی هرآدمی جاییه که اون به تمام خواسته هاش رسیده.اون تجسم تمام آرزوهای دست نیافتنی هرآدمیه.من بانظریه ی متیوموافقم.البته درقالب دنیاهای موازی.
هری چونه شو به دستهاش تکیه دادوبه من خیره شد:سیاره ی تو چجوریه مگی؟
-سیاره ی من؟
تاچندساعت پیش سیاره ی من جایی بودکه هری برای همیشه متعلق به من بود.جایی که اون حرفایی روبهم میزدک توکمترازیک ساعت پیش بهم زده بود.شایدسیاره ی من درست شبیه تاریکی آرامش بخش فضای بینمون بود.
-سیاره ی من خیلی دوره.اونجا جاییه که مت یه پسربچه ی سالمه ومامان نگران هیچی نیست. جاییه که دیگران به خاطرمن مجبوربه فداکاری نمیشن.جایی که من آنورکسیاندارم وبرای بارون کافیم.
هری بدون اینکه چشمش روازمن برداره لبخندزد:مهم نیست که اون چقدردوره.یه روزمن میبرمت اونجا!
-----
اوه مای هگی هارت:")
VOUS LISEZ
Maggy's Planet(1)
Fanfictionهری يه سياره نداشت. چيزی که اون داشت يه کهکشان ناشناخته بود:) [Dedicated to all the broken girls in the whole wide world:")]