بعدازصحبت کردن باگب،تصمیم گرفتم تااطلاع ثانوی هیچ تماس یاپیامی دریافت نکنم.بنابراین گوشیم رو روی حالت پروازگذاشتم ومیتونم بگم که برای دوروز،واقعن راه حل خوبی بود.
ولی خب...من قطعن نمیتونستم برای همیشه بابقیه ی دنیاقطع ارتباط بکنم.مطمئنن چیزهایی بودن که نیازبه تماس اضطراری داشتن.والبته تعداداون'چیز"هاتوی زندگی من کم نبودن.زندگی من پرازتماسای اضطراری بود.پرازنگرانی هاوغرغرهای مامان،پرازمشکلات متیو،پرازخبرگیری های گبریل!
پس درست بعدازگذشتن دوروز ازگرفتن تصمیم جدیدم،مجبورشدم بیخیالش بشم.خودم هم کارهایی داشتم که نمیتونستم به خاطرپیامهای احتمالی هری نادیده شون بگیرم.اگربخوام صادق باشم،چیزی به شدت وسوسه م میکردکه اون علامت کوچیک هواپیمابالای تول بارگوشیم رو فشاربدم ولیست تماسهای ازدست رفته وپیام هاموچک کنم.امکالمه ای که توی مغزم جریان داشت تقریبن دیوونه کننده بود:یعنی اون توی این دوروزهیچ سراغی ازمن گرفته؟
_اونقدرابراش مهم نیستی که ازت سراغ بگیره.
گرچه به طرزانکارناپذیری دوست داشتم اینطورنباشه.خدامیدونست که هیچ چیزبه اندازه ی تماس های بی پاسخ اون نمیتونست خوشحالم بکنه.البته که به خودم قول داده بودم دیگه بهش فکرنکنم.
بلافاصله بعدازاین که گوشیم رو ازروی حالت پروازلعنتی برداشتم صفحه شو خاموش کردم وچشمهاموبستم.همونطورکه حدس میزدم صدای رسیدن پیاماومیس کال هادرعرض کمترازپنج ثانیه سکوت وحشتاک اتاقم روشکست.اوناباسرعت سرسام آوری میرسیدن ومن فقط منتظرتموم شدن صداهابودم.تماسهایی که میتونستن ازگبریل یامامانم باشن.شایدم ازطرف اندرو.هیچ دلم نمیخواست سطح امیدموراجب پیامای هری بالاببرم تابعدازشکست خوردنش مثل آوار روی سرم خراب بشه.
اماصداهابلخره تموم شدن.
حالافقط سکوت بود.
وضربان قلب من.
ونه حتانفسهام.چون اوناتوی سینه م حبس شده بودن.
انگشتهامو روی صفحه ی خاموش موبایل کشیدم.خیلی خب،تاابدکه نمیتونستم بهش زل بزنم وهیچکاری نکنم.بایدبازش میکردم حتااگه تمام اون پیامامتعلق به گبریل یاهرکس دیگه ای بجزهری میبودن.البته اون چیزی بودکه خودم انتخاب کرده بودم.:فاصله گرفتن.
سرموتکون دادم وحروف رمزصفحه روبه سرعت تایپ کردم.صفحه بازشدوعکس مضحک جردبهم لبخندزد.شستموبااحتیاط روی آیکون "مسیج ها"زدم وبعدبه لیست پیامهانگاه کردم:
یازده مسیج جدیدازهری
لبهام بی اختیاربه سمت بالاکشیده شدن.اون به من پیام داده بود.اون بهم فکرمیکرد.شایداین یه احساس نادرست ونابودکننده بودامامن دوستش داشتم.
_مگی؟
_مارگارت؟
_میگ میگ؟
_هی من یه کارخیلی مهم باهات دارم.لطفن وقتی پیاممودیدی بهم زنگ بزن.
_کجایی؟
_مگی؟
_من بایدببینمت
_میشه برش داری؟
_مارگارت؟
_این دفعه ی بیستمه که دارم بابوق آزادمواجه میشم
_لطفن بهم زنگ بزن
باانگشت اشاره م چندبارصفحه ی موبایلو بالاوپایین کردم.یکمی باخودم کلنجاررفتم وبعدبه سرعت شماره ی اندرو روگرفتم.
****
یه باردیگه به موهام دست کشیدمونفسموبافشارازدهنم بیرون دادم.صدای قدم های آروم ونه چندان نرمش روشنیدم که به درنزدیک شدن.بعدانگارمیتونستم ازپشت درچوبی سفیدخونه ش،انگشتهاشوببینم که روی دستگیره ی درقرارگرفتن واونوپایین دادن:انتظارداشتم زودترازایناببینمت مارگارت!
_متاسفم
من گفتمودستهاموتوی جیب جینم فروکردم:نباش.نه تاوقتی که مجبورنیستی!
اون لبخندزد.یه لبخندکج با چال ومخلفات که میتونست هر مگی عی رومتقاعدکنه که تابحال چیزی زیباترازاون روتوی تمام زندگیش ندیده.بعدازلبخند نوبت دستهاش بود.انگشتهایی که دوربازوی من حلقه شدن ومنوبه داخل خونه هدایت کردن.چطورمیتونستم ازاین حجم وحشتناک زیبایی فاصله بگیرم؟!
وقتی دروبست،دستهاشوازهم بازکردوهمونطورکه به اطراف اشاره میکردگفت:فکرنمیکنم لازم باشه دعوتت کنم بشینی.هست؟ وقبل ازاینکه بتونم جواب بدم اضافه کرد:خب اگرهست من دعوتت میکنم که یه جابشینی وچندلحظه منتظرباشی تامن برم وبه سرعت برگردم.
سرموبه نشونه ی تاییدتکون دادم واونوتماشاکردم که بعدازیه چشمک صورتش رو برگردوندوپشت یکی ازدیوارامحوشد.من کیفموازروی شونه ی راستتم برداشتم ودوروبر رو نگاه کردم تایه جای مناسب برای نشستن پیدابکنم.
البته که دو دست مبل توی پذیراییش داشت.
ویه کاناپه ی آبی آسمونی درست کنارپنجره.
امامن ترجیح دادم پشت اون پیانوی سفیدبزرگ بشینم وبه کلاویه های سفیدومشکی براقش خیره بشم وانگشتهای هریو تصوربکنم درحالی که به نرمی روی اونهاحرکت میکنن.صحنه ی قشنگی بود.من میتونستم ببینمش درحالی که روی اونن نیمکت قهوه ای کوتاه نشسته وکمرش رو صاف کرده ودوتادستش رو روی کلیدهای پیانوقرارداده ودرکنارش شارلوت،سرشو به سمت راست خم کرده و به نیمرخ معرکه ش خیره شده که چطورباابروهای توی هم رفته روی آهنگی که داره میزنه تمرکزکرده.شایدحتایه آهنگم زیرلب زمزمه بکنه وبعدازتموم شدنش به طرف شارلوت برگرده وبالخندوکمی شیطنت آهنگی که زده رو به اون تقدیم بکنه.بعداوناهمدیگه رومیبوسن وهمه ی تصویرهاناپدیدمیشن.
ذهن من نمیتونست ازاونجاافراتربده.اونقدردرگیرزندگی کسالت بارم شده بودم که نمیتونستم تصورکنم رابطه ی عاشقانه وهیجان انگیزهری وشارلوت چطورمیتونه باشه.احتمالن خیلی بیشترازاینهابود.خیلی خیلی بیشتر.
_اون پیانوی محبوب شارلوته!
من سرموبرنگردوندم واجازه دادم هری به سمت من قدم برداره:اون پیانومیزنه؟
_یه جورایی میشه گفت شغلشه
حالااون درست پشت سرمن وایستاده بود:طرفدارگروه تیک دت عه!
_منم آهنگاشونودوست داررم
_ولی اون یکی ازآهنگارو ازهمه ببشتردوست داره.دیوانه وار.همیشه برام میخونش
من شنیدم که هری چیزیو روی میزگذاشت وبعددوباره برگشت سمت من:میخوای بدونی کدوم؟ جواب دادم:آره...حتمن. ومنتظرشدم تا گوشیش رودربیاره ویه آهنگ پلی بکنه.
امااون اینکارونکرد.
درعوض به طرف من خم شدودستهاشوازدوطرف من روی پیانوگذاشت.نحوه ی قرارگرفتن انگشتهاش رو روی کلاویه هاتنظیم کرد وچندتانفس عمیق کشید.
لبهاش درست پشت گردن من قرارداشتن ونفسهای داغش که به پوستم میخوردن قلقلکم میدادن.
اون نزدیک بود.
اون داغ بود.
اون بوی شکوفه های یاس وهل رومیداد.
اون انگشتهاشوروی کلاویه هاحرکت دادوبرای اولین بارمن دیگه نمیدیدمشون.
من توی صداش غرق شدم .
من ذوب شدم.
"اگرفرشته هااشک بریزن،من اونجاکنارت خواهم بود"
اون توی گوش من خونددرحالی که نفسهاش روحم رولمس میکردن:توروحم رونجات دادی.حالامنوترک نکن،حالاترکم نکن
____
عاهنگ
Rule the world
از
Take that
خودم عاشقشم خیلی خوبه:)
YOU ARE READING
Maggy's Planet(1)
Fanfictionهری يه سياره نداشت. چيزی که اون داشت يه کهکشان ناشناخته بود:) [Dedicated to all the broken girls in the whole wide world:")]