گبريل دوست خوبی بود.اون حتابيشترازخودم بهم اهميت ميدادومن ميدونستم که خيلی بهش بدهکارم.گرچه يه بخشی ازاين بدهکاری بادروغ گفتن راجب نيومدن الکس سرقرارجبران شد.به هرحال گب يه دوست دلسوز،مهربون وکمی هم احمق بود.امامتأسفانه به هيچ وجه رازنگهدارنبودوحدس ميزدم همينم باعث شده بوداون ومامانم به همديگه نزديک بشن.
ومن...من يه رازلعنتی داشتم.يه رازکه قطعن نميتونستم بهش بگم.چون ميدونستم گبريل به مامان خواهدگفت واين روهم ميدونستم که مامان بعدازفهميدن اينکه هری دوست دخترداره نميذاره باهاش ارتباط داشته باشم.ميتونستم تصورش بکنم درحالی که دستهاشوتوی هواتکون ميده وبالحن حق به جانبی ميگه:"اون بهت صدمه ميزنه مگ...تونميتونی عاشق کسی باشی که عاشق يه نفرديگه ست".واين مطمئنن چيزی نبودکه من ميخواستم.دوربودن ازهری،حتاباوجوداينکه ميدونستم ديوانه واريه دخترديگه روميپرسته،خواسته ی من نبود.
پس فقط يه راه چاره باقی می موند:خفه شووبه کسی چيزی نگو! حداقل تاوقتی که شخص مناسبی روبرای دردل کردن پيدابکنی.
******
_هی حواست به من هست؟
گبريل يه دسته ازموهای بلوندشوازروی صورتش کنارزدوباعصبانيت پرسيد:اصلن فهميدی چی گفتم؟
_من...من فقط...
_توفقط برای ده دقيقه به روبروت زل زده بودی وحتايه کلمه ازتوضيحات منونفهميدی!
_حق باتوعه گب...متأسفم.
ابروهاموبالاانداختموسعی کردم لبخندبزنم.اون چندثانيه بهم نگاه کرد،يه نفس عميق کشيدويکم نزديک ترشد.بعدبالحن آرومی گفت:همه چيزروبراهه مگی؟
_آره...آره چرانبايدباشه؟
_نميدونم شايد...باکسی مشکل پيداکردی!؟
_کسی؟منظورت از"کسی"چيه گبريل؟من هيچکسوندارم که باهاش مشکل پيداکنم.
چشمک زدم واضافه کردم:البته به جز.مامان وباباکه...به مشکل داشتن باهاشون عادت کردم. گبريل لبخندزد.ازاون لبخندای مصنوعی که توی درست کردنشون افتضاحه.بعدگفت:از...اون پسرموفرفری چشم سبزچه خبر؟اسمش چی بود...
_هری
من سريع گفتمواضافه کردم:ازش خبری ندارم.
_ديگه ملاقاتش نکردی؟
_اون دوست دخترداره گب.
_ميدونم ولی...ببين مگی تمام قرارملاقاتهاقرارنيست عاشقانه باشن.حتادوستای معموليم باهم قرارميذارن.
_ماباهم دوست نيستيم.
_لازم نيست بهم دروغ بگی.باشه؟
_من بهت دروغ نميگم چون حتانميتونم درک کنم که اون باوجودِ داشتن يه ملکه ی زيبايی به عنوان دوست دخترچطوربه موجودی مثل من به عنوان يه دوست معمولی نيازپيداميکنه!؟
_همه چيززيبايی ظاهرنيست مگی.
_تواينوداری ميگی چون نديدیش که چطوربه عکس شارلوت نگاه ميکرد.خيلی خب...من تاالان خبرنداشتم ولی خيلی راحت ميشه احساسات آدمهاروازتوی چشماشون تشخيص داد.
گبريل همونطورکه به من خيره شده بودزيرلب زمزمه کرد:پس موضوع نگاهای عاشقانه اين بود!
_چی؟
_که اين طور!
اون بدون توجه به سوال من پرسيد:توادعاميکنی که احساسات آدمهاازچشمهاشون پيداست.
_من مطمئنم
_دراينصورت...اون به توچه احساسی داره؟
_منظورت چيه؟
_نوع نگاهش...يالا.بگوتونگاهش به خودت چی ميبينی مگ؟!
چندثانيه فکرکردم وجواب دادم:هيچی
_گوش کن...
_نه توگوش کن گبريل...بين من وهری استايلزهيچی نيست خيلی خب؟مافقط چندبارهموملاقات کرديم وباورکن اون يه نفرديگه روبرای عاشق شدن داره.
گبريل صورتش روازمن برگردوندوسرشوتکون داد.البته که بهش دروغ گفتم:من هيچوقت توی چشمهای هری نگاه نکرده بودم!
____
سلام عجقولياااام ببخشيدواسه تأخيرچندروزبه نت دسترسی نداشتم.مرسی ازکامنتاتون يه عالمهههه.عای لاويوتوده مون اندبک:')
YOU ARE READING
Maggy's Planet(1)
Fanfictionهری يه سياره نداشت. چيزی که اون داشت يه کهکشان ناشناخته بود:) [Dedicated to all the broken girls in the whole wide world:")]