Chapter20:دفترچه ها

892 159 42
                                    

هری خودش رو روی تختم انداخت واينچ به اينچ اتاقموازنظرگذروند.من کف دستهاموروی رونهای پام کشيدموهمونطورکه بهش خيره شده بودم،منتظرموندم تايه چيزی بگه.اون بعدازحدودپنج دقيقه نگاه کردن به دروديواراتاقم درسکوت،بلخره گفت:توعجيبی مارگارت.
شونه هاموبالاانداختم:توهم همينطورهرولد.
_ولی اين اتاق...خيلی جالبه.انگاريه جورحس خوبوبه آدم القاميکنه.
آروم بهش نزديک شدم وهمونطورکه دستهاموبهم ميماليدم کنارش روی تخت نشستم:تواولين نفری هستی که همچين فکری ميکنه.
_جدن؟پس برای همينه که توهنوزم که هنوزه يه خودکم بين باقی موندی؟
_ببخشيد؟
باتعجب وکمی عصبانيت به سمتش برگشتم.اون جدی شده بود.حالاديگه لبخندنميزدوچشماش روی چشمهای من قفل شده بودن.جوری که نميتونستم بهشون نگاه نکنم:قراره همين روش روتاآخرادامه بدی؟
_منظورتونميفهمم
_فقط سعی کن...
هری حرفشوناتموم گذاشت،روشوبرگردوندويه نفس عميق کشيد.امامن همچنان دراون حالت مونده بودم وبه نيمرخ استثنائيش نگاه ميکردم.برای يه لحظه واقعن تونستم عصبانيتوتوی صورتش ببينم.واون...وحشتناک بود.
_متأسفم.
اون گفت ومن فقط روموبرگردوندم.ترجيح دادم به روبروخيره بشمودهنموبسته نگه دارم.دوباره گفت:من معذرت ميخوام مگ.نبايداونقدر...
_مهم نيست.
حرفشوقطع کردموازروی تخت بلندشدم.بعدبدون اينکه بهش نگاه کنم ادامه دادم:تواولين نفری نيستی که اينطورباهام حرف ميزنه.  وآروم زمزمه کردم:آخريش هم نخواهی بود!
باخودم گفتم:خيلی خب!بهت تبريک ميگم مگی.تونستی به هري هم ثابت کنی چه انسان غيرقابل تحملی هستی.حتااونم ازدست خودت خسته کردی.فکرکنم بايدخوش حال باشی که هزادوست پسرت نيست.حداقل برای اون!
روبروی قفسه ی کتابام وايستادم وسعی کردم باجابه جاکردنشون سرخودم روگرم کنم.کتابايی که براساس سايزواندازه ازبزرگ به کوچيک دربهترين نحوچيده شده بودن روبرداشتم وتصميم گرفتم براساس حروف الفبامرتبشون کنم.امابه محظ اينکه دستم به سمت اولين کتاب رفت چيزی رودورانگشتام حس کردم:دست هری.
_من منظوری نداشتم.ازدست من ناراحت نشو...لطفن.
به سمتش برگشتم وديدم که چشمهای سبزش دوباره دارن بامهربونی نگاهم ميکنن.امااينبارازنزديک.ازخيلی خيلی نزديک.
اون درست توی چندسانتيمتری من بود.جوری که ميتونستم صدای نفس های کوتاهشوبشنوم وگرمای بدنش روبيشترازهميشه حس کنم.اون دستموگرفته بودوداشت بهم نگاه ميکردوازم ميخواست که ببخشمش.ولی چرا؟ميدونستم که به بخشش من نيازنداره.ميدونستم که ميتونه همين الان بيخيال کنجکاويش بشه ومنوهمونجاتنهابه حال خودم بذاره،درومحکم ببنده وبايه"بروبه جهنم"بره.
من چندثانيه صبرکردم.تاسوالات بيشمارموتوی مغزم مرتب کنم وکمی هم عطراونودزدکی توی ريه هام بکشم.بعدابروهاموبالاانداختم وگفتم:همه چی مرتبه هزا.من...من فقط...آم...فراموشش کن.
به خودم يادآوری کردم که بايدنفس بکشموخيلی سريع يه لبخندجعل کنم.پس  جوری لبخندزدم تااون بتونه دندوناموببينه ومتقاعدبشه که بخشيدمش.واين مؤثرواقع شد!
هری دستموول کردوهمونطورکه نگاهشوروی قفسه ی کتابهام.ميگردوندپرسيد:عاشقانه های کلاسيک موردعلاقه هات هستن؟
_خب...نه.لزومن نبايدکلاسيک باشه
_خدای من اينجاروببين.
اون زانوزدوبه يکی ازطبقه هااشاره.کرد:کلکسيون آثارجين آستن.اينطورکه معلومه يه طرفدارپروپاقرصی.  چشماموچرخوندموجواب دادم:معلومه که نه.
_نه؟ولی توتمام آثارشواينجاداری.حتايه طبقه ی جدابهش اختصاص دادی.
_خب اگردقت بکنی من برای هرنويسنده ای يه طبقه ی جدادارم.اينونگاه کن.
انگشت اشاره مو به سمت طبقه ی بالايی گرفتموادامه دادم:تمامش آثارچارلزديکنزاند.درضمن من کلکسيون کامل جين آستن روندارم.اينافقط يه تعدادشون هستن.واقعيت اينه که من يه.جورايی ازش متنفرم.
_متنفر؟
_فقط يه نگاه به کتابهاش بنداز...خب،قبول دارم که غروروتعصب يه استثناست امابقيه ی آثارش همه  موضوعات بچه گانه ای دارن.همه تويه يه دهکده ی کوچيک زندگی ميکنن که اونجاتمام مردم هموميشناسن وداستان حول محوريه دخترجوون ميچرخه که قراره ازدواج بکنه
هری بدون اينکه نگاهش روازقفسه بگيره تأييدکرد:هوم!  کاملن واضح بودکه به حرفای من توجهی نميکنه.خب من يه عوضی پرحرف بودم که هيچوقت برای گوش ديگران احترام قائل نميشد.پس خفه شدم ومنتظرموندم که اون خودش سرصحبت روبازبکنه.چندثانيه سکوت بينمون برقرارشدوبعدهری پرسيد:اوناچين؟
هنوزنگاهش رو يه نقطه ثابت بود.وقتی امتدادنگاهش رودنبال کردم،به دفترچه هام رسيدم.سريع جواب دادم:هی...هيچی.اونافقط يه مشت دفترچه ی بلااستفاده ان.
_منظورت اينه که تو توی اوناچيزی ننوشتی؟
حالاداشت به من نگاه ميکردوشيطنت دوباره به چشمهاش برگشته بود.سرموبه نشونه ی نفی تکون دادم وگفتم:نه
_پس چراگرفتيشون؟بايديه دليل منطقی واسش وجود داشته باشه.
_هيچ دليل منطقی ای وجودنداره. خريدمشون چون اوناقشنگ بودنومن به خريدن دفتراعتياددارم.
_آها!
اون گفت وشونه هاشوبالاانداخت.انگارازادامه دادن بحث خسته شده بود.من زانوهاموتوی بقلم گرفتموهمونطورکه چونه موبه اوناتکيه ميدادم گفتم:بهت که گفته بودم.اينجااونقدراکه توفکرميکردی...
حرف من باديدن مامان ومتيوتوی چارچوب دراتاقم ناتموم موند.به سرعت بلندشدم  بدون توجه به هری رفتم سمتشون.

Maggy's Planet(1)Where stories live. Discover now