هری پيشنهادکردکه تاخونه همراهم بياد.ولی من گفتم ترجيح ميدم پياده برم خونه.به دلايلی دلم ميخواست ازش دوربشم.دلايلی که خودمم نميدونستم.
بنابراين من تمام فاصله ی خونه ی هری تاخونه ی خودمون روپياده اومدم درحالی که توی راه فقط به هری فکرميکردم.به نگاهش.به شارلوت.وبه اينکه هيچ کس تابه حال به من اون طوری که هری به عکس شارلوت نگاه ميکرد نگاه نکرده.هيچکس.حتاجرد.
وجرد...جردعوضی!شايدوقتش بوداين سوالوازخودم بپرسم که آياواقعن منودوست داشت؟سعی کردم برای جواب دادن بهش،تمام خاطراتموباجردمرورکنم.گرچه که هربار،فقط صحنه ی کتک خوردن اون ازمتيوجلوی چشمام ميومد.به هرحال نيازی نبودزيادبين خاطرات ثبت شده توی حافظه م بگردم.جوابش واضح بود:نه!
اون هيچوقت بهم نگفته بود"دوستت دارم"،هيچوقت سعی نکرده بودحالموخوب بکنه،هيچوقت ازمن جلوی هيچ جمعی دفاع نکرده بود.وهيچوقت حتا....به خودم گفتم:هی مگی يکم منطقی باش!هرکس به روش خودش ابرازعلاقه ميکنه. واحتمالن روش جردبرای ابرازعلاقه،ابرازنکردن علاقه بود.
ولی من...خب فکرميکنم دوستش داشتم.البته اگرهرشب گريه کردن ونگه داشتن عکسش توی تلفن همراهم ومبتلاشدن به آنورکسيادرست بعدازتموم شدن رابطه ،علاقه محسوب ميشه.درهرصورت،اون رفته بود.ومن به مامان گفتم که ديگه نميخوام باهيچ پسری ارتباط داشته باشم.اين حرفم خيلی توی ذوقش زد.ابروهاش توهم رفتنولبخندش محوشد.بعدگفت:ميفهمم نيازبه زمان داری.ولی مطمئنن نميتونی...
ومن قبل ازاينکه حرفش تموم بشه گفتم:ميتونم.ولطفن دراين باره ديگه بامن بحث نکن.
اماحالاميشدگفت يه جورايی زيرحرفم زده بودم.من بايه پسرتوی پارک ملاقات کردم وباهاش گپ زدم ورفته بودم به خونه ش.حتايه درصدم شک نداشتم که اگه مامان ميفهميدباخودش فکروخيال ميکرد.ولی اون نبايد"دلخوش"ميشد.من وهری تويه"رابطه"نبوديم وهيچوقت هم واردش نميشديم.بنابراين تصميم گرفتم به مامان چيزی نگم.حداقل تاموقعی که بتونم بهش تفهيم کنم "دوست معمولی"چه موجوديه!
وقتی رسيدم خونه مامان تازه ازخريدبرگشته بود.متيوتوی اتاقش بودوصدای موزيک روتاته بلندکرده بود.حدس زدم دوباره اتفاقی توی فروشگاه افتاده.ازمامان پرسيدم:چيزی شده؟
اون سرشوتکون دادوجواب داد:دستش اتفاقی خوردبه يکی ازقفسه ها وانداختش.
_خدای من...حتمن دوباره اون پيرزن خرفت جيغ جيغوسرش دادزده!؟
مامان يه نفس عميق کشيدوبعدبه دراتاق مت نگاه کرد:ديگه واسش عادی شده.
_اگه براش عادی شده بودنميرفت توی اتاقش تاباصدای بلندآهنگ گوش بده.هيچ چيز،هيچوقت برای اون عادی نميشه مامان.
وتوی دلم اضافه کردم:حتامتيوبودن. اون صورتشوبه سمت من برگردوندوسعی کردلبخندبزنه:راستی...کجارفته بودی؟
لبموگازگرفتم.چندثانيه صبرکردموبعدجواب دادم:رفته بودم يه نفروبشناسم.
******
ساعت پنج بعدازظهربودکه فهميدم نگاه های عاشقانه چيزی نيست که بتونم ساده ازکنارش بگذرم.چون تمام روزم بافکرکردن به هری وشارلوت گذشت.واون نگاه ها...لعنتی چراهری بايد اونودرحدپرستش دوست ميداشت؟چرابايد جوری بهش خيره ميشدکه انگاراون يه الهه ی يونان باستانه؟چرااين بايدمنوناراحت ميکرد؟چراهيچکس عاشق من نبود؟
ساعت دوازده ونيم شب بودکه فهميدم ناخونام دراثرجويدن به گوشت رسيدن.باخودم فکرکردم:شايد...شايدتمام روابط عاشقانه ازاين نگاه هانداشته باشن.هوم؟ واين احتمال مضخرف باعث شدگوشی موبايلموبردارم ودرست رأس ساعت دوازده وسيوچهار دقيقه ی نصفه شب به گبريل زنگ بزنم وقبل ازاينکه کلمه ای حرف بزنه ازش بپرسم:هی گب...رابرت تابه حال عاشقانه بهت نگاه کرده؟
اون باصدای خش داری که نشون ميدادتازه ازخواب بيدارشده جواب داد:چی؟
_گفتم...راب...اون تابه حال عاشقانه بهت نگاه کرده؟
_مگ...ای حرومزاده.اين وقت شب مست کردی که منوازخواب بيدارميکنيواين چرندياتوميپرسی؟
_ببين...من واقعن متأسفم امابايدجوابشوبدونم...لطفن!
گبريل يه نفس عميق کشيد.ميتونستم حس کنم که توی تختش جابه جاشد.بعدگفت:نميدونم...اصن نميفهمم منظورت از"نگاه عاشقانه"چيه.
_نگاه عاشقانه يعنی...يعنی اون جوری بهت نگاه بکنه که به هيچکس نگاه نکرده.انگارتو...انگاريکی ازالهه های يونان باستانی.انگار...
_خدای من...ايناچيه که داری ميگی؟کسی بهت ابرازعلاقه کرده.
_نه...نه.معلومه که نه.
_به هرحال من يادم نميادراب تابه حال به چشم يه"الهه ی يونان باستان"بهم نگاه کرده باشه.
_خيلی خب.ممنون ازکمکت.
اون زيرلب گفت:بروبه جهنم. وبعدتلفن روقطع کرد.به خودم گفتم:رابرت هم به گبريل اونطوری نگاه نميکنه.پس اون نگاه هالزومن ضميمه ی هر رابطه ی عاشقانه ای نيستن. وخودموروی تختم انداختم.
امابااين همه،من هنوزم احساس بدی داشتم.احساس ميکردم دلم دردميکنه ودستام يخ کردن.سرم داغ شده بودوخواب به کلی ازچشمام رفته بود.موبايلموبرداشتم وپتورو روی خودم کشيدم.بعدبه شماره ی خودم که به اسم"ازمگی بپرس"توی کانتکت هام ذخيره شده بود پيام دادم:عشق چه رنگيه مگ؟
نيازداشتم باخودم حرف بزنم.پيامی که ازطرف خودم به خودم اومده بودروبازکردم ودوباره خوندمش.يکم فکرکردم.به نگاه هری.شايدم به چشمهاش...آره احتمالن به چشمهاش بود.بعدجواب دادم:اون سبزه.
به ساعتم نگاه کردم.ساعت دوازده وپنجاه وپنج دقيقه ی نصفه شب بودکه فهميدم عاشق شدم!
DU LIEST GERADE
Maggy's Planet(1)
Fanfictionهری يه سياره نداشت. چيزی که اون داشت يه کهکشان ناشناخته بود:) [Dedicated to all the broken girls in the whole wide world:")]