Chapter28:مگی ای که هری نداشت

933 153 47
                                    

بدون اینکه کلمه ای بین من وهری ردوبدل بشه اون منورسوندخونه.البته که ازدستش ناراحت نبودم.واین چیزی بودکه منوعذاب میداد.چطورمیتونستم ازدست کسی که عاشقش بودم ناراحت باشم؟هرناراحتی ای که اون مقصرش بود درآخربه تنفرازخودم منجرمیشد.
وقتی  ماشینش روجلوی درخونه نگه داشت، زیرلب گفتم خداحافظ وبدون کوبیدن درازماشین پیاده شدم.درست توی آخرین لحظه که داشتم ازگوشه ی چشم هری رونگاه میکردم،احساس کردم  به سمت من برگشت.انگارمیخواست چیزی بگه امابعدپشیمون شد.پاشوروی گازفشارداد وباسرعت دورشد.
اون خداحافظی نکرد.
فقط رفت.
****
یه چیزی وجودداره،راجب قاطی شدن آرزوها.وقتی یکی داره به واقعیت تبدیل میشه واون یکی درمعرض نابودیه.توی اینجورمواقع تونمیدونی بایدبرای واقعی شدن یکی خوشحال باشی یابرای ازبین رفتن اون یکی ناراحت.واین اتفاق برای من افتاد.البته درموردمن،جواب واضح بود.بسته به اهمیت رویایی که داری،حالت روحیت مشخص میشه.وقتی چیزی که اینقدرخوبه که حتانمیتوتی راجب بهش رویاپردازی بکنی حالادیگه عملن دنیاهاباتوفاصله داره،توبایدازخوشحالی ناشی ازاتفاق اول چشم پوشی بکنی  وزانوی غم بقل بگیری.
من نفهمیدم چطورعاشق هری شدم.چطورتصمیم گرفتم ضربان قلبموبادیدنش بالاببرم،دست وپاموگم بکنم وازخودم بودن متنفربشم.نمیدونم ازکی شروع کردم به حسادت کردن به شارلوت.ازاون نگاه اسطوره ای یاحتاازلاک اسکرین گوشی هری؟!
خب اون هری بود.
اون بارون بود.
قشنگ بود.
خوشبوودوست داشتنی.
ومن مگی بودم.
یه مگیه خالی.
ویه مگی هیچوقت نمیتونست یه شارلوت بشه.
زیبا و پراز احساس.
اون هیچوقت نمیتونست مثل شارلوت پیانوبزنه.
اون هیچوقت نمیتونست مثل شارلوت به دخترایی که نزدیک هری میشن حسادت نکنه.
اون هیچوقت نمیتونست مثل شارلوت قلب هری روداشته باشه.
درعوض اون یه متیو داشت.یه برادراوتیسمی که دردهاشوباهاش شریک میشد.
ویه گبریل برای اینکه به خاطردفاع ازاون قیددوست پسرجذابشوبزنه.
ویه مامان همیشه نگران که توی بارونی آبی کهنه ش کوچیک وشکننده به نظرمیرسید
شایداون بایدبه خاطرداشتن همه ی اینامتشکرمیبود.
ولی هیچکدوم ازاونها،این حقیقت رو عوض نمیکردن
که اون هیچوقت یه هری نداره!
****
من برای رسوندن خبرای جدید پنج باربه گبریل زنگ زدم.امااون حتایک بارش روهم جواب نداد.والبته این عحیب بود.چون گبریل همیشه ودرتمام مواقع تلفنش رو جواب میداد.به جزیک مورد.واون وقتی بودکه باکسی قرارداشت.اماتااونجایی که من مطلع بودم اون بارابرت بهم زده بود.پس...احتمالن  یه نفردیگه روپیداکرده بود.
بایداعتراف کنم که سرعت عمل خوبی داشت.
خب حالامن مونده بودم وفکرهای پروازکننده توی مغزم.لویی گفته بودباید برای انتخاب بازیگرکسیوملاقات بکنم.این هیجان انگیزبود.البته اگرشخصیت اول داستانم حالا بینهایت شبیه به هری به نظرنمیرسید.
مسلمن هرشخصیت اول بایدنقش مقابلی داشته باشه.ومن نمیتونستم ازفکرکردن راجب نقش مقابل لعنتی هری دست بردارم.البته اگرهری اصلن اون نقش روقبول میکرد.به هرحال این یه احتمال بود واحتمالات کثیف بودن.اونامیرفتن توی ذهنت وبه خاطرات خوبت میچسبیدن.رویاهاتونابودمیکردن وجلوی اتفاقات خوبومیگرفتن.احتمالات خنده داربودن .حتا اگرغیرممکن ودوربه نظرمیرسیدن ذهن حسودتو درگیرمیکردن.
اوناکشنده بودن.
شایدشارلوت هم یه احتمال بود.چون ذره ذره داشت به یکی ازاصلی ترین کابوسهای من تبدیل میشد.
تصویری که توی ذهن من شکل گرفته بود،ازهری ویه دختردیگه به عنوان نقش مقابلش،درحالی که متن نمایشنامه رو توی دستهاش گرفته،زیرچشم وباشیطنت داره بهش نگاه میکنه،باصدای تلفن ازبین  رفت.گوشی عزیزم،احتمالن تنهانجات دهنده ی من ازکشتارگاه ذهنم بود.
گوشی روسریع برداشتم ورگبارکلماتموآزادکردم:گبریل بهتره  همین الان اعتراف بکنی که باکی...
-مگی بیااینجا
اون مطمئنن نمیتونست صدای گبریل باشه.
اون صدای مردونه ی کلفت که کشدارترازهمیشه به نظرمیرسید.
-حالابیا...همین الان.قبل ازتموم شدن مهمونی.
صدای مردونه پوزخندزد.
صدای مردونه هری بود.
یه هری نیمه هشیار.
__________
هاهاهااااا...ویت فور عیت؛)
قسمت بعدخیلی حساسع.ازدستش ندین.
راستی ببخشیداگه زود زودمیعاپم وقت نمیکنین بیاین بخونین.میدونم سرتون شلوغه.ببخشید ببخشیدخیلی ببخشید:(مرسی که وقتتونومیذارین روچرندیات من.شوماعشقولکای منین.

Maggy's Planet(1)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora