تا وقتی که برسیم، لویی تمام مدت با نیشخند بهم نگاه میکرد و منم با چشم غره جواب نگاهاشو می دادم.
اون از این کاراش منظوری نداره. فکر می کنه این کاراش بامزه اس. منم چون 4-5 ساله میشناسمش، زیاد به خاطر این کاراش بهش گیر نمیدم. اون همیشه همینطوری بوده.
سر راه نون ها رو از نانوایی تحویل گرفتیم.
وقتی رسیدیم، نون ها رو تو غرفه ی مخصوص نون ها تحویل دادیم و سینتیا و گرت که مسئول اون غرفه بودن، کلی ازمون تشکر کردن؛ چون آقای پورتر ازمون خواسته بود تا نون ها رو مجانی تحویل بدیم.
مسیری که اومدیم، زیاد شلوغ نبود ولی اینجا خیلی شلوغه.
یه جا مردم آتیش درست کرده بودن و دور آتیش نشسته بودن و داشتن سیب زمینی ها رو کباب می کردن.
چون اونجا خلوت تر از جاهای دیگه بود، رفتیم و دور آتیش نشستیم تا بقیه ی پسرا که زودتر رسیده بودن ما رو پیدا کنن.بیشتر اونایی که اونجا نشسته بودن، به نظر فقیر میومدن. چون لباس هاشون کمی کهنه و خاکی بود و همین طور داشتن با ولع زیادی، سیب زمینی ها رو می خوردن.
-چیزی میخوری برات بگیرم؟" هری پرسید.
-آره.. یه بسته پاپ کرن و یه عینک 3D." خیلی آروم اینو گفتم. طوری که فقط هری اینو شنید.
قصدم مسخره کردن اونا نبود. یه جورایی از سر ناراحتی به خاطر این وضعی که داشتن بود. دلم واسشون می سوخت.
هری که متوجه ناراحتیم شده بود، گفت: شنیدم امشب احتمالش هست که آخرای مراسم، آتیش بازی هم داشته باشیم."
لبخند کوتاهی زدم و گفتم: خوبه"
پسرا هم رسیدن و ما از اونجا بلند شدیم.
-پسر، عجب جمعیتی شده" لیام اینو با اون لهجه ی غلیظش گفت.
زین گفت: خب ما قراره اینجا چی کار کنیم؟"
نایل، در حالیکه بدون پلک زدن به غرفه ها خیره شده بود، با خنده گفت: خب از خودمون پذیرایی کنیم دیگه"
طوری که اینو گفت و به غرفه ها خیره شده بود، باعث شد هممون بزنیم زیر خنده.
باید اعتراف کنم که نایل شکمو ترین عضو تو گروهه.
من گفتم: پس بزن بریم" و رفتیم سمت غرفه ها که پر بود از جمعیت. ***
به ساعتم نگاه کردم. 20:38 .
همه ی پسرا مشغول امتحان یه غذایی بودن. منم داشتم ژله ی توت فرنگی رو تو دهنم مزه مزه می کردم که چشمم خورد به یه دختری.
بهش می خورد هم سن خودم باشه. تو این هوای سرد، فقط یه تاپ مشکی تنش بود و یه شلوار قرمز پاره. یه گوشه که اصلا تو تیررس نبود، نشسته بود. زانوشو بغل کرده بود و داشت می لرزید و به شدت گریه می کرد.
YOU ARE READING
No Control (Harry Styles FF)
Fanfictionکابوسی که هیچوقت ازش رها نمیشی.. ⚜شیطان داره بهم نزدیک میشه.. نزدیک و نزدیک تر.. درحالیکه داشتم از درون ذوب میشدم، آرامشی انگشتامو لمس کرد. سرمو به سمتش که درست کنارم نشسته بود، چرخوندم. با اون چشمای زمردینش بهم خیره شده بود و لبخند دلنشینی به لب دا...