قبل از اینکه شروع کنین به خوندن، باید بگم که داستان تخیلی نشده..
فقط صبور باشین و داستان رو دنبال کنین :)از ترس رفتم زیر یه میز که دور و برش پر از وسیله بود، قایم شدم.
صدای پایی که میشد شنید که هی نزدیک و نزدیک تر می شد.
جلوی دهنمو گرفتم تا صدام درنیاد.
قلبم اونقدر تند میزنه که انگار میخواد از سینه ام بزنه بیرون.
صدای پا قطع شد و به جاش صدایی مثل خارج شدن گاز از لوله ای اومد و صدایی مثل نفس کشیدن یه حیوون وحشی!
بدنم شروع به لرزیدن کرد و حالا میتونم پوتین های اونی که صدای پاش میومد رو ببینم.
اونقدر بزرگ و محکم بودن که به نظر می رسید فقط با یه لگد، کارم تمومه.همون جا، جلوی میزی که قایم شدم، وایستاده بود.
نکنه منو دیده؟؟
ولی انگار داره میره و صدای پا، دور و دورتر میشه تا اینکه دیگه صدایی نشنیدم.
به آرومی از زیر میز اومدم بیرون. کسی اونجا نبود ولی بازم احساس امنیت نمیکنم.
یه گازی مثل مه، اتاق رو پر کرده.
یهو یه دست که به نظر سوخته شده، از زیر مه بیرون اومد و من در حالیکه جیغ می زدم، دویدم سمت خرت و پرت ها تا وسیله ای برای دفاع از خودم پیدا کنم ولی چیز به درد بخوری نیست. خدایا.-کمک.. کمک.."
از ته دل فریاد زدم و کمک خواستم ولی میدونم بی فایده اس چون کلاب پر از سر و صداست.
یکی به پشتم زد ولی وقتی برگشتم کسی نبود.
از شدت ترس، اشک تو چشمام حلقه زده و بدنم یخ کرده.
احساس کردم انگار یکی از زیر مه، پاهامو گرفت.
جیغ زدم و سعی کردم بزنمش تا ولم کنه ولی وقتی مه رو کنار زدم، کسی اونجا نبود.
با تمام توانم دویدم سمت همونجایی که در خروجی بود که یهو دوباره صدای پا شنیدم و رفتم به طرف کمدی که گوشه ی دیوار بود و کنارش قایم شدم ولی فکر کنم منو دید.
به سختی نفسم بالا میومد و اشکام جلوی دیدم رو گرفته بود.
دوباره چشمم خورد به پوتین هاش و اون الان رو به رومه..
خدای من..
اون یه انسان نیست!!
چشماش قرمزه و صورتش سیاه و وقتی نفس می کشه، از دهنش آتیش با یه صدای ترسناکی خارج میشه.
زبونم از ترس بند اومده و چشمام درحالیکه پر از اشکه، کاملا بازن و نمیتونم چیزی رو که الان رو به رومه رو هضم کنم.
منو گرفت و من جیغ وحشتناکی کشیدم.
دست و پا می زدم و تقلا می کردم که بتونم از دستش فرار کنم ولی اون منو محکم گرفته بود.
VOUS LISEZ
No Control (Harry Styles FF)
Fanfictionکابوسی که هیچوقت ازش رها نمیشی.. ⚜شیطان داره بهم نزدیک میشه.. نزدیک و نزدیک تر.. درحالیکه داشتم از درون ذوب میشدم، آرامشی انگشتامو لمس کرد. سرمو به سمتش که درست کنارم نشسته بود، چرخوندم. با اون چشمای زمردینش بهم خیره شده بود و لبخند دلنشینی به لب دا...