{عشق..
گنجینه ی با ارزشی که همه ی دنیا در اشکال مختلف بهش دسترسی دارن.عشق واقعی، آدمو بنده میکنه..
به خاطرش هرکاری میکنی.و این آدمه که اون گنجینه رو تبدیل به کابوس زندگیش میکنه و یا با این گنجینه، اوج میگیره، به کمال میرسه و تجلی پیدا میکنه.
و من اینجام.. میون دوراهی ذهنم.. و باید انتخاب کنم.
حاضری به خاطر عشق، به جهنم بپیوندی هری؟
عشق، ارزش نابود کردن زندگیت رو داره؟
تو..
باید..
تصمیم بگیری..
انتخاب کن.}چشم های متعجب مدی، با کنجکاوی به چشم های من دوخته شد.
یه مرد ماسکدار که شنلش با بقیه فرق داشت، با خشم و گام های بلند، به سمتم اومد و موهامو از پشت گرفت که باعث شد سرم به عقب کشیده شه.
با عصبانیت تو صورتم فریاد زد: تو چطور تونستی اینجا رو پیدا کنی؟؟"
و بعد با یه اشاره ی دست، علامت داد تا همه ی درها و راه های خروج رو ببندن.
-هیچکس از اینجا بیرون نمیره.."
با همون لحن سرد و تاریکش گفت و سکوت من، اونو وادار کرد بیشتر سوال بپرسه: چطوری اومدی اینجا؟ دیگه کیا همراهتن؟.. حرف بزن"
من فقط با نفرت بهش خیره شدم و هیچ جوابی ندادم.
-حرف نمیزنی، نه؟.. باشه"
و منو ول کرد و رفت سمت مدیسن.
مدی درحالی که هنوز میلرزید، خودشو عقب کشید و از ترس داشت به گریه میوفتاد.
-دست کثیفتو بهش نزن.."
داد زدم و اون لعنتی بدون توجه به حرفم، پشت یقه ی لباس مدی رو گرفت و اونو رو زمین کشید و وقتی به جلوی من رسید، ولش کرد.
مدی، موهاشو که تو صورتش ریخته بود رو کنار زد و وقتی چشمش به دستای خونیش افتاد، اشکاش بی صدا و بی وقفه رو گونه هاش سرازیر شد.
اون مرد، یهو مدی رو از پشت گرفت و دستشو که با دستکش سیاه پوشونده بود رو، روی دهن مدی گذاشت.
مدی با وحشت تو دستای اون تکون میخورد و با نگاهش التماس میکرد کمکش کنم.
به سمتش خیز برداشتم ولی بازوهام محکم تو حصار دو مرد قوی هیکل پشت سرم بود و اجازه نمیدادن ذره ای حرکت کنم.
-ولش کن.."
محکم و با عصبانیت بهش دستور دادم و اون مرد، صورتشو از پشت جلو آورد و به گونه ی مدی نزدیک کرد و گفت: نه تا وقتی که نگی چطوری تونستی وارد اینجا بشی.."
و بعد انگشت دست آزادشو رو زخم کتف مدی، فشار داد و اون از درد جیغی کشید و اشکاش با شدت بیشتری روی گونه هاش سر خورد.
CITEȘTI
No Control (Harry Styles FF)
Fanfictionکابوسی که هیچوقت ازش رها نمیشی.. ⚜شیطان داره بهم نزدیک میشه.. نزدیک و نزدیک تر.. درحالیکه داشتم از درون ذوب میشدم، آرامشی انگشتامو لمس کرد. سرمو به سمتش که درست کنارم نشسته بود، چرخوندم. با اون چشمای زمردینش بهم خیره شده بود و لبخند دلنشینی به لب دا...