یه پیشنهاد
با خودتون این جمله رو تکرار کنید "این فقط یه داستانه" تا نترسید😐😂
تو این پارت، همه جور مودی رو تجربه خواهید کرد😁😁داستان از نگاه مدیسن:
چشمامو باز کردم.
متوجه شدم روی زمین خاکی حیاط خونمون دراز کشیدم. سگ بزرگ و وحشتناکی که دنبالم بود، یهو با دیدن من فرار کرد.
کم کم احساس ترس کنار رفت و به جاش آرامش، وجودمو پر کرد.
به دور و برم نگاه کردم. اطرافم خاکستری و تیره بود ولی آسمون روشن و شفاف.برگشتم و به کسی که کنارم دراز کشیده بود، نگاه کردم.
هری..
ولی اون شکل الانش نیست.
اون.. اون یه بچه اس.
یه پسر بچه ی کوچیک با همون چشم های درشت و سبز معصومش.هری کوچولو با نگاه وحشت زده اش، بهم پناه آورده و منتظر دستای منه تا توی آغوشم بهش احساس امنیت رو هدیه بدم.
اون خیلی دوست داشتنی و شیرین به نظر میرسه. بهش لبخند زدم و دستمو دراز کردم تا صورتشو نوازش کنم و اون چشم های بی قرار، آروم تر و روشن تر شد. جلو رفتم و همه ی اجزای صورت کوچولوشو بوسیدم و اون آروم گرفت و لبخند زد و بعد با تکونی بیدار شدم.اوه اون یه خواب بود.
اتاق تاریکه. پس الان باید نیمه های شب باشه.
هری با اینکه خوابه، ولی حلقه ی دستاش دور بدنم هنوز محکمه. اونقدر محکم که نمیتونم تکون بخورم.بازوشو به سختی حرکت دادم و سعی کردم خودمو از آغوشش آزاد کنم و موفق هم شدم.
بلند شدم و نشستم. بالاخره احساس کردم میتونم نفس بکشم پس چند تا نفس عمیق کشیدم.
4 روز از اون روزی که به اون کلاب نفرین شده رفتیم، میگذره و هری بعد از اون حرف هایی که 3 روز پیش بهم زد و بعدش اون رفتارهای عجیب رو داشت، تو خودشه و محتاط و وسواس گونه نسبت به من عمل میکنه.
هربار که نگاش میکنم، ترس رو تو چشماش میبینم و هربار که لمسش میکنم، بدنش سرده. خودشو تو کتاب و کتابخونه و اینترنت غرق کرده و همه جا منو کنار خودش میکشه و نمیذاره یه لحظه از تیررسش خارج بشم. حتی اجازه نمیده بفهمم داره راجبه چی مطالعه میکنه و باهام حرف هم نمیزنه.
از پسرا هم خواسته فعلا به خوابگاهشون برنگردن.
بارها خواستم از زیر زبون پسرا بکشم بیرون که قضیه اون وان چیه و هربار هری سر میرسه و مانع میشه.خب من درک میکنم که مرور اتفاقات اون شب تلخ و عذاب آوره ولی دیگه صبر هم حدی داره. مخصوصا سر یه همچین موقعیت جدی ای.
اگه اون بهم نگه تو اون مغزش چی میگذره، دیگه نمیتونم این وضعو تحمل کنم.
آشفته و عصبی ام و هربار که هری رو میبینم و نمیتونم از چیزی سر دربیارم، بیشتر کلافه میشم.
STAI LEGGENDO
No Control (Harry Styles FF)
Fanfictionکابوسی که هیچوقت ازش رها نمیشی.. ⚜شیطان داره بهم نزدیک میشه.. نزدیک و نزدیک تر.. درحالیکه داشتم از درون ذوب میشدم، آرامشی انگشتامو لمس کرد. سرمو به سمتش که درست کنارم نشسته بود، چرخوندم. با اون چشمای زمردینش بهم خیره شده بود و لبخند دلنشینی به لب دا...