بعد از حرف هایی که هری بهم زد، دیگه هردومون نتونستیم بخوابیم.
هوا که روشن شد، رفتم حموم تا بلکه بدنم از این کرختی دربیاد و کمی آروم بگیرم.
برخورد قطرات آب رو پوستم، حالمو بهتر کرد ولی گرماش باعث میشد بیشتر تو افکارم غرق شم.
پلکامو رو هم گذاشتم و سعی کردم ذهنمو خالی کنم.
حتی برای چند ثانیه.زودتر دوش گرفتم و حوله رو دور خودم پیچیدم و از حموم اومدم بیرون.
هری داشت تو اون دفترچه ی مرموزش یه چیزایی مینوشت و تا متوجه ی حضورم شد، اونو بست و گذاشت تو کیف قدیمی همیشگیش.
هنوزم فکر میکنه من راجبه اون نوشته ها چیزی نمیدونم و میخواد اونا رو ازم مخفی کنه، ولی در اشتباهه..
من همه ی دفترچه اش رو خوندم و بابت این کارم همیشه احساس گناه میکنم با اینکه همه ی اونا درباره ی منه.
نمیدونم چرا مخفیش میکنه..
یعنی خجالت میکشه بهم بده بخونمش؟
یا شاید.. نمیدونمشعرهای تو اون دفترچه، مثل یه جور جنون میمونه..
اون شعر ها، تک تک شون، باعث میشه بیشتر عاشق هری شم و همزمان منو میترسونه..
چون اونا عادی نیستن..
شایدم من این طوری فکر میکنم.انقد درگیر افکارم بودم که متوجه نشدم همین طوری با بدن حوله پیچ شده، وایستادم و بهش خیره شدم.
تا چشمش بهم افتاد، با یه لبخند ستودنی اومد طرفم و رو به روم ایستاد.
موهای خیسمو از جلوی صورتم فرستاد پشت گوشم و انگشتاشو به آرومی رو بازوی برهنه ام کشید.
-خدایا مدی.. من هیچوقت از دستت نمیدم.. اجازه نمیدم هیچکس تو رو ازم بگیره" و بدن نیمه خیسمو تو بغلش گرفت.
یه بوسه ی کوتاه رو سینش، جایی که قلبشه، گذاشتم و زود ازش جدا شدم.
-هنوز خیسم.. لباستم خیس شد" اینو گفتم و اون خندید و بعد به آرومی پیشونیمو بوسید و رفت سمت حموم تا خودشم دوش بگیره.
تا خواستم برم سمت لباسام که قبل از حموم آماده رو تخت گذاشته بودم، یهو در حموم رو باز کرد و با لحن بامزه ای گفت: حواسم بهت هستا.. تا نیومدم نرو بیرون"
نمیدونستم بخندم یا چشمامو براش بچرخونم.
الان فقط بی حسم.. مثل یه مرده ی متحرک
اون هنوز بین لولای در بهم نگاه میکنه و انگار منتظر جوابمه.
منم فقط بهش لبخندی زدم و همزمان سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم.
میدونه به حرفش گوش میدم و خیالش راحت شد و در رو بست.شلوار جین مشکی و تی شرت قهوه ایم رو تنم کردم.
موهای گوشه های دو طرف سرمو گرفتم و بستم و بقیه ی قسمتای موهام که باز بود رو ریختم پشت سرم.
موهام بلنده و دیر خشک میشه و الان اصلا حوصله ندارم خشکشون کنم.
BINABASA MO ANG
No Control (Harry Styles FF)
Fanfictionکابوسی که هیچوقت ازش رها نمیشی.. ⚜شیطان داره بهم نزدیک میشه.. نزدیک و نزدیک تر.. درحالیکه داشتم از درون ذوب میشدم، آرامشی انگشتامو لمس کرد. سرمو به سمتش که درست کنارم نشسته بود، چرخوندم. با اون چشمای زمردینش بهم خیره شده بود و لبخند دلنشینی به لب دا...