23- طبقه ی اول

738 108 135
                                    

Bring me to life
by Evanescence

داستان از نگاه مدی:

بازوم به قدری محکم بین انگشتای مرد پشت سرم بود که مطمئنم رد دستش رو پوست بازوم میمونه و جاش کبود میشه.

ساشا رو هم مثل من کت بسته داشتن پشت سرم میاوردن.

ما رو دارن کدوم گوری میبرن؟؟

حالم خیلی بده و حالت تهوع دارم. اصلا نمیدونم چطوری دارم راه میرم!

از بین راهروهای اون عمارت که پر از کنده کاری و پرده های ضخیم پر زرق و برق و تزئینات سلطنتی بود، گذشتیم و جلوی یه در بزرگ و قرمز رنگ که به رنگ خون بود، ما رو نگه داشتن.

یکی از اون مردها، در رو باز کرد و بعد به جلو هول مون دادن و وارد اتاق شدیم.

داخل اتاق تم قرمز و مشکی داشت و به سبک کلاسیک و رویال طراحی و ساخته شده بود. حتی تموم وسایل داخلش هم، عتیقه و شیک بودنه خودشون رو داشتن فریاد میزدن!

-همین جا می مونید تا استاد بیاد و تکلیفتونو روشن کنه"

یکی از اون عوضی ها گفت و بعدش دوباره در اتاق باز شد و استیسی رو هم آوردن پیش ما و هرسه تامونو تو اتاق تنها گذاشتن.

به محض اینکه اون مردها رفتن و تنها شدیم، ساشا اومد کنارم و دستمو گرفت و با نگرانی گفت: اوه خدایا.. مدی خوبی؟"

خواستم دهنمو باز کنم و حرف بزنم ولی پشیمون شدم و فقط سکوت کردم.

حالم خوب نیس
اصلا..

کتفم درد میکنه.
پاهام درد میکنه.
دل پیچه دارم.. طوری که انگار میخوام بالا بیارم.
ضعف کردم و فشارم افتاده.
سردمه و بدنم داره اتومات میلرزه.

چند دقیقه پیش، یه جلاد روانی خونخوار رو کشتم..
من یه نفر رو کشتم..
حالا فرقی نمیکنه اون چه موجودی بود.

همسرم و عشقم و دوستام و خانواده و تو یه کلمه، "همه چیزم" رو از دست دادم..

اونا هم به خاطر من، گند زده شد به تموم هستی شون..

در عرض چند ساعت، کل خوشبختیم نابود شد و دود شد و رفت هوا.

نه خوب نیستم..

چون زندگیم متوقف شده
و از الان فقط وجود دارم..

بدون روح

یه مرده ی متحرک که تنها امید داره شاید.. یه روزی.. دوباره عشقش درونش بدمه و اونو به زندگی برگردونه..

از درون بیدارش کنه و بگه چیزی نیس عزیزدلم.. اینا همش یه خواب بد بوده..

از این تاریکی ای که مثل باتلاق داره اونو تو خودش میبلعه، نجاتش بده و به سمت نور هدایتش کنه..

No Control (Harry Styles FF)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang