Bring me to life
by Evanescenceداستان از نگاه مدی:
بازوم به قدری محکم بین انگشتای مرد پشت سرم بود که مطمئنم رد دستش رو پوست بازوم میمونه و جاش کبود میشه.
ساشا رو هم مثل من کت بسته داشتن پشت سرم میاوردن.
ما رو دارن کدوم گوری میبرن؟؟
حالم خیلی بده و حالت تهوع دارم. اصلا نمیدونم چطوری دارم راه میرم!
از بین راهروهای اون عمارت که پر از کنده کاری و پرده های ضخیم پر زرق و برق و تزئینات سلطنتی بود، گذشتیم و جلوی یه در بزرگ و قرمز رنگ که به رنگ خون بود، ما رو نگه داشتن.
یکی از اون مردها، در رو باز کرد و بعد به جلو هول مون دادن و وارد اتاق شدیم.
داخل اتاق تم قرمز و مشکی داشت و به سبک کلاسیک و رویال طراحی و ساخته شده بود. حتی تموم وسایل داخلش هم، عتیقه و شیک بودنه خودشون رو داشتن فریاد میزدن!
-همین جا می مونید تا استاد بیاد و تکلیفتونو روشن کنه"
یکی از اون عوضی ها گفت و بعدش دوباره در اتاق باز شد و استیسی رو هم آوردن پیش ما و هرسه تامونو تو اتاق تنها گذاشتن.
به محض اینکه اون مردها رفتن و تنها شدیم، ساشا اومد کنارم و دستمو گرفت و با نگرانی گفت: اوه خدایا.. مدی خوبی؟"
خواستم دهنمو باز کنم و حرف بزنم ولی پشیمون شدم و فقط سکوت کردم.
حالم خوب نیس
اصلا..کتفم درد میکنه.
پاهام درد میکنه.
دل پیچه دارم.. طوری که انگار میخوام بالا بیارم.
ضعف کردم و فشارم افتاده.
سردمه و بدنم داره اتومات میلرزه.چند دقیقه پیش، یه جلاد روانی خونخوار رو کشتم..
من یه نفر رو کشتم..
حالا فرقی نمیکنه اون چه موجودی بود.همسرم و عشقم و دوستام و خانواده و تو یه کلمه، "همه چیزم" رو از دست دادم..
اونا هم به خاطر من، گند زده شد به تموم هستی شون..
در عرض چند ساعت، کل خوشبختیم نابود شد و دود شد و رفت هوا.
نه خوب نیستم..
چون زندگیم متوقف شده
و از الان فقط وجود دارم..بدون روح
یه مرده ی متحرک که تنها امید داره شاید.. یه روزی.. دوباره عشقش درونش بدمه و اونو به زندگی برگردونه..
از درون بیدارش کنه و بگه چیزی نیس عزیزدلم.. اینا همش یه خواب بد بوده..
از این تاریکی ای که مثل باتلاق داره اونو تو خودش میبلعه، نجاتش بده و به سمت نور هدایتش کنه..
KAMU SEDANG MEMBACA
No Control (Harry Styles FF)
Fiksi Penggemarکابوسی که هیچوقت ازش رها نمیشی.. ⚜شیطان داره بهم نزدیک میشه.. نزدیک و نزدیک تر.. درحالیکه داشتم از درون ذوب میشدم، آرامشی انگشتامو لمس کرد. سرمو به سمتش که درست کنارم نشسته بود، چرخوندم. با اون چشمای زمردینش بهم خیره شده بود و لبخند دلنشینی به لب دا...