همین طور که دست هری رو گرفته بودم، از دانشگاه خارج شدیم تا اینکه هری دستش که تو دستم بود رو کشید که باعث شد متوقف بشم.
-میخوای بگی چی شده؟"
در حالی که هنوز وحشت زده بودم، به هری و پسرا نگاه کردم.
قیافه ی همشون شبیه علامت سوال شده بود.کمی مکث کردم و گوشیمو در آوردم و تکستی که برام اومده بود رو بهشون نشون دادم.
چهره ی همشون شبیه چهره ی الان خودم شد. وحشت زده و نگران.
لیام گفت: این چه معنی ای میده؟"
نایل: شاید فقط خواسته بترسونتت"
زین نگاه بدی به نایل کرد و نایل دستشو به علامت تسلیم بالا آورد و گفت: من خفه میشم"
هری جلو اومد تا بغلم کنه ولی من دستامو گذاشتم رو سینه اش تا این کارو نکنه.
در حالیکه هنوز از ترس، احساس سرما می کردم گفتم: من اجازه نمیدم شما امشب به اون کلاب برین.."
زین گفت: اما این تنها راهیه که بفهمیم چه بلایی سر لویی اومده.."
-نه.. ما امشب به اون کلاب نمیریم.. هیچ کدوممون.. من نمیذارم.. من.."
کاملا واضح بود چقدر ترسیدم.
هری این بار صبر نکرد و محکم بغلم کرد و دستشو رو پشتم کشید و گفت: هییش.. آروم باش.. هیچ اتفاقی نمیوفته.. من اجازه نمیدم هیچکس بهت صدمه بزنه.."
داشت سعی میکرد آرومم کنه ولی درونم غلغله ای بود که باعث میشد حالم بد شه.. مثل حالت تهوع و یا بغضی وحشتناک که تو گلوت گیر کرده.
ازش جدا شدم و وانمود کردم حالم خوبه.
-فعلا بیاین از اینجا بریم.." اینو گفتم و کمی بدنمو تاب دادم تا خودمو آروم نشون بدم و پس از کمی مکث حرکت کردیم.
***
تیک تاک
تیک تاک
الان 1 ساعته که مثل دیوونه ها به ساعت خیره شدم و دقیقه ها رو می شمرم.
یهو گوشی زین به صدا دراومد و سکوت رو شکست. از سالن خارج شد تا جواب گوشیش رو بده و دقایقی بعد برگشت.
-گایز.. میراندا گفت حال مادرش خوب نیست و نمی تونه بیاد.."
بی تفاوت دوباره به ساعت خیره شدم.
ساعت 9 ئه.
-نمیخوایم بریم؟" نایل انگار حوصله اش سررفته.
-فکر کنم جواب سوالتو قبلا دادم.. دوست داری سرنوشتمون مثل لویی بدبخت بشه؟"
اعصابم خورد بود و دلم میخواست به یکی بپرم و فکر کنم نایل پیش قدم شده بود.-من منظورم کلاب نبود"
-حالا هرچی"
زنگ تکست لعنتی گوشیم به صدا دراومد.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
No Control (Harry Styles FF)
Hayran Kurguکابوسی که هیچوقت ازش رها نمیشی.. ⚜شیطان داره بهم نزدیک میشه.. نزدیک و نزدیک تر.. درحالیکه داشتم از درون ذوب میشدم، آرامشی انگشتامو لمس کرد. سرمو به سمتش که درست کنارم نشسته بود، چرخوندم. با اون چشمای زمردینش بهم خیره شده بود و لبخند دلنشینی به لب دا...