داستان از نگاه هری:
تا به خودم اومدم، دیدم روی زمین افتادم.
بدنم از گرمای زیاد گر گرفته و موهای پریشونم به پیشونی خیسم چسبیده.
کف دستم روی زمینه و گرمی و حرکت خون روی بازومو حس میکنم.
قلبم هنوز طوری توی سینه ام میکوبه که میتونم تپششو از همه ی جای بدنم، با تموم نبض هام حس کنم.
از درد، نفسم تو سینه ام حبس شده و چشمام دو دو میزنه.
رو به روم، میون تموم سفیدی ای که فضا رو پر کرده، یه شی سیاه متحرک میبینم که داره دور و دورتر میشه.
به سختی نفس حبس شده ام رو بیرون دادم. هنوزم چشمام تار میبینه.
یه لحظه طول کشید تا به خاطر بیارم چه اتفاقی افتاده.
اون شی سیاه متحرک
یه ون
مدی!
سریع از جام بلند شدم.
من باید دوباره به دویدن ادامه بدم ولی.. دیره.
خیلی دیره..
اون ون خیلی دور شده و دیگه نمیتونم بهش برسم.روی زانوهام افتادم و صدایی مثل ناله از دهنم بیرون اومد.
بدنم از شدت گرما انگار رو آتیشه و قلبم دیوانه وارتر از قبل میزنه.
مدی..
مدی..
اونا بردنش..بغض داشت خفم میکرد و نفس هام صدادار از دهنم خارج میشد.
اونا بردنش.
و الان روحم داره درد میکشه؛ همونطور که جسمم داره درد میکشه.
بالاخره بغض لعنتیم ترکید و با صدای بلند به گریه افتادم.
-تو نتونستی.. نتونستی.. اونا بردنش.." زیر لب زمزمه کردم و به زمین مشت زدم.
انقدر مشت زدم که دستم درد بگیره.
باید بیشتر درد بگیره؛ بیشتر و بیشتر..باید مجازات بشم.
به خاطر ضعیف بودنم
به خاطر اینکه نتونستم تکیه گاه محکمی براش باشمیهو دستی شونه هامو لمس کرد.
-خوبی؟" لیام پرسید و صداش میلرزید.
اونم شکسته.. درست مثل من.جوابشو ندادم و فقط روی زمین نشستم و به رو به روم خیره شدم.
لبام از هم فاصله گرفت و نگاه ناامید و بی روحمو، به مسیری که اون ون لعنتی طی کرده بود، دوختم.
حالا من چطوری مدی رو پیدا کنم؟
میخوان باهاش چیکار کنن؟
من الان باید چه غلطی بکنم تا از دست اونا نجاتش بدم؟
اصلا اونا کین؟
پایگاه اون فرقه ی جهنمی کجاست؟اصلا راهی وجود داره؟؟
یا.. یا من اونو برای همیشه از دست دادم؟
نه.. نه..
من ناامید نمیشم.
YOU ARE READING
No Control (Harry Styles FF)
Fanfictionکابوسی که هیچوقت ازش رها نمیشی.. ⚜شیطان داره بهم نزدیک میشه.. نزدیک و نزدیک تر.. درحالیکه داشتم از درون ذوب میشدم، آرامشی انگشتامو لمس کرد. سرمو به سمتش که درست کنارم نشسته بود، چرخوندم. با اون چشمای زمردینش بهم خیره شده بود و لبخند دلنشینی به لب دا...