بعد از اینکه استاد و اون دختری که همراهش بود رفتن طبقه ی بالای عمارت، ماتیلدا بدون توجه به چهره ی بهت زده ام به خاطر چیزی که دیدم و چیزهایی که تو سرم داره میچرخه، منو برد و جاهای لازم عمارت رو نشونم داد و بعد منو برگردوند به سالن خوابگاه.
تو خوابگاه، همه ی دخترا رو تخت هاشون خواب بودن و الان سالن کاملا تاریک بود.
وقتی استیسی و ساشا رو دیدم که در آرامش خوابیدن، لبخند تلخی رو صورتم نشست.
منم به آرومی روی تختم نشستم و به ماه از پشت پنجره، خیره شدم.
ماه کامل بود و بیشتر از هرموقع میدرخشید.
این یه نشونه اس؟
یعنی هنوز امیدی هست؟
یعنی دوباره میتونم به روشنایی برگردم؟منو، دنیایی از تردید و ابهام احاطه کرده.
آینده ی من دیگه واضح نیس.
اصلا آینده ای وجود داره؟آهی کشیدم.
یعنی هری هم الان داره مثل من به ماه نگاه میکنه؟
حالش خوبه؟
دلم براش تنگ شده..روی تخت دراز کشیدم.
به طرف چپم چرخیدم.. سمتی که هری کنارم میخوابید.دستمو رو اون قسمت گذاشتم.
دلم میخواست گریه کنم ولی انگار اشک هام تموم شدن.گوشه ی بالشمو بغل کردم و سرمو توش فرو کردم.
دست دیگه ام رو دور خودم پیچیدم.-همه چیز درست میشه.."
پیش خودم زمزمه کردم و کم کم پلک هام سنگین شد..یهو نفس های گرم یکی رو روی شونه ام حس کردم.
وقتی سرمو چرخوندم تا نگاش کنم، داشت به آسمون نگاه میکرد.به نیمرخ قشنگش خیره شدم.
چشمای سبزش داشتن برق میزدن.-به چی فکر میکنی؟"
با یه لبخند ازش پرسیدم و به یه جایی پشت سرم تکیه دادم.هری نگاهشو از آسمون گرفت و به من نگاه کرد.
خم شد و سرشو گذاشت رو پام و با لبخندی که چال روی لپشو نشون میداد، گفت: نگاه کن.. از این پایین به آسمون نگاه کن..
ببین چقدر آسمون از پشت شاخ و برگ درخت ها قشنگه..
توی جنگل فقط باید دراز کشید و به آسمون نگاه کرد.."منم به بالا نگاه کردم.
واقعا محشر بود.
این تصویر، یه جور حس آرامش محض رو بهم تزریق میکرد.یهو باد وزید و موهامو ریخت تو صورتم.
خندیدم و موهامو از رو صورتم کنار زدم.-ولی هیچی تو دنیا به قشنگیه تو نیس"
اون گفت و یه لبخند بامزه ای رو لباش شکل گرفت.دلم میخواد این چهره ی معصومانه و شیرینش رو قاب بگیرم.
من جوابشو با یه لبخند دادم.
YOU ARE READING
No Control (Harry Styles FF)
Fanfictionکابوسی که هیچوقت ازش رها نمیشی.. ⚜شیطان داره بهم نزدیک میشه.. نزدیک و نزدیک تر.. درحالیکه داشتم از درون ذوب میشدم، آرامشی انگشتامو لمس کرد. سرمو به سمتش که درست کنارم نشسته بود، چرخوندم. با اون چشمای زمردینش بهم خیره شده بود و لبخند دلنشینی به لب دا...