همچنان بدنم تو دستای هری می لرزید.
خود هری هم حالش خوب نبود.
به هر حال لویی با هری و پسرا صمیمی تر بوده و اونا بیشتر می شناختنش و زمان بیشتری رو باهاش بودن تا من و دخترا. ولی من اصلا تو موقعیتی نبودم تا کسی رو آروم کنم. چون اون عکس خیلی دلخراش و وحشتناک بود.هری گوشی اش رو گرفت تا به پسرا زنگ بزنه ولی صفحه ی گوشی اون هم سیاه شده و روش متن "به گناهات فکر کن" نوشته شده مثل گوشی خودم.
همون موقع بود که زنگ تلفن خونه به صدا دراومد.با همون حالی که داشتم، رفتم تا تلفن رو جواب بدم.
-تو از جون ما چی میخوای؟ بگو با دوست ما چی کار کردی؟ اون کجاست؟" با فریاد اینارو گفتم.
-مدیسن.. حالت خوبه؟.. من زین ام.."
-زین.." بغضی که تو گلوم مونده بود، ترکید و زدم زیر گریه.
همون موقع هری گوشی تلفن رو از دستم گرفت و گفت: چی شده؟"
-مدیسن حالش خوبه؟ من وقتی داشتم با گوشیم کار می کردم یهو صفحه ی گوشیم سیاه شد و روش یه متنی اومد. مال لیام و نایل هم همین طوری شده. هم گوشی هامون و هم لپ تاپ هامون. واسه ی شما هم این طوری شده؟ آخه واسه ی ایان، هم اتاقی نایل، اینطوری نشده.. من الان با گوشی اون به شما زنگ زدم"
-چرا.. گوشی من و مدی هم این طوری شده.. فک کنم بهتره بیاین اینجا.. باید یه چیزی رو بهتون بگیم..راجبه لویی.."
-خبری ازش شنیدین؟ حالش خوبه؟"
-اومدین اینجا بهتون میگیم"
-باشه.. ما الان حرکت می کنیم"
***
حدودا نیم ساعت بعد پسرا خودشون رو رسوندن خونه ی ما.
من و هری قضیه رو براشون تعریف کردیم ولی نمیشد اون عکس رو بهشون نشون بدیم، چون صفحه ی گوشی هممون به طور عجیبی سیاه شده بود همراه با اون متن "به گناهات فکر کن".
حتی لپ تاپ و کامپیوترمون.همشون شوکه شدن وقتی فهمیدن لویی مرده.
تا صبح خواب به چشممون نیومد و منتظر بودیم تا شاید دوباره اون مرد بهمون زنگ بزنه ولی نزد.
نه رمغی برای رفتن به دانشگاه داشتیم و نه حوصله ای برای گوش دادن به درس ها.
با این حال بلند شدم تا خودمو برای رفتن به دانشگاه آماده کنم چون نباید امتحان مهمی که امروز دارم رو از دست بدم.
صبحانه مون رو که خوردیم، من رفتم اتاق تا حاضر شم.
سویی شرتمو پوشیدم و کمی آرایش کردم چون به خاطر گریه ها و بی خوابی دیشب، قیافه ام افتضاح شده.
وقتی داشتم تو آیینه به خودم نگاه می کردم، زنگ گوشیم به صدا دراومد.
صفحه ی گوشیم دیگه سیاه نبود.
ESTÁS LEYENDO
No Control (Harry Styles FF)
Fanficکابوسی که هیچوقت ازش رها نمیشی.. ⚜شیطان داره بهم نزدیک میشه.. نزدیک و نزدیک تر.. درحالیکه داشتم از درون ذوب میشدم، آرامشی انگشتامو لمس کرد. سرمو به سمتش که درست کنارم نشسته بود، چرخوندم. با اون چشمای زمردینش بهم خیره شده بود و لبخند دلنشینی به لب دا...